سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سوتی بزرگ من

خوب یادم میاد که همون روزهای اول بود که همه ما رو تو میدون صبحگاه جمع کردن و به ما گفتن که امروز فرمانده کل اون پادگان که یه سردار کله گنده بود قراره بیاد و برای ما سخنرانی کنه و مشکلات ما رو بپرسه . اون روزها هوا به صورت وحشتناکی گرم بود و ما مجبور بودیم تو اون گرما روی زمین داغ بشینیم ، یادمه خیلی از بچه ها با خودشون کرم ضد آفتاب آورده بودن (به شما هم پیشنهاد میکنم اگه پوست حساسی دارید حتما با خودتون یه دونه همراه داشته باشید ، ضرر نداره) ما که کباب شدیم . بالاخره بعد از نیم ساعت انتظار جناب سردار تشریف آوردن قیافه اش رو خوب یادم نیست فقط یادمه دور و برش پر بود از آدمهای چاپلوس و بادمجون دور قاب چین ، فرمانده گردان ما هم که یه آدم سگ و بد اخلاق بود هم مثل پروانه دور سر آقای سردار میچرخید . سردار شروع کرد به صحبت و یه نیم ساعتی حرف زد و بعد از اون نوبت رسید به ما بدبختها که مشکلاتمون رو بگیم چند نفر حرف زدن و یه چیزهایی گفتن منم خیلی حرفها واسه زدن داشتم اما چون کلا آدم خجالتی هستم  روم نمی شد  ؛ و لی بالاخره به خجالتم غلبه کردم وشروع کردم به صحبت کردن بلند شدم و دستم رو بردم بالا خیلی طول کشید تا منو دید آخه آخرای صف بودم ؛ تا چشمش به من خورد حالش دگرگون شد حتی چهره اطرافیانش هم به سمت من کشیده شد . من بدبخت که از همه چی بی خبر بودم ولی بعدا بچه ها به من گفتن که مشکل از طرز لباس پوشیدنم بوده آخه من آستینهای لباسم رو تا بالای بازوهام تا زده بودم و واسه اینکه آفتاب به صورتم نخوره  کلاهم رو هم کج گذاشته بودم روی سرم ؛ جدا از طرز لباس پوشیدنم  طرز حرف زدن و حرفهایی هم که زدم همش مورد داشت . ولی من بدبخت باید از کجا میدونستم که در مورد تعویض لباسها و شستن دستشوی یها نباید با سردار صحبت کرد (یادتون باشه تو تمام محیط های نظامی اول تمام مشکلاتتون رو به مسئول مستقیم خودتون بگید تا مثل من نترکید) آقای سردار که یه کلام جواب به من نداد و در عوض چند کلمه ای با فرمانده گردانمون در گوشی حرف زد . من خوش خیالم که فکر میکردم داره سفارش ما رو میکنه خوشحال و خندون نشستم سر جام و از این همه اعتماد بنفسی که یه دفعه پیدا کرده بودم  به خودم میبالیدم . راستی اینو نگفتم  : تو آموزشی واسه هر حرف و دستوری که مافوق به شما میده باید به صورت دسته جمعی شما هم یه جواب بهش بدین مثلا یادمه در جواب کلمه "گروهان آزاد" ما دسته جمعی میگفتیم "شهید" و یا در جواب "خسته نباشید" میگفتیم " نصر و من الله و فتح الغریب و بشر الصابرین یا حسین " (غلط املایی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید) و خیلی حرفها و شعارهای دیگه . این حرفها رو زدم تا بگم که بعد از حرف زدن با سردار من خودم رو ول کردم  و با باسن نشستم رو  زمین و اینکار خودش یه جرم بزرگه چونکه تا وقتی آقای سردار حکم آزاد رو نداده بود من باید به حالت چمباتمه می نشستم (جدید بودیم دیگه . . ) . صحبتها تموم شد و بالاخره به آسایشگاه برگشتیم . چند دقیقه نگذشته بود که فرمانده گروهان همه ما رو تو سالن جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن .مخلص کلام از اول تا آخر روی صحبتش با من بود و حسابی منو کوبید(برای بار دوم تکرار میکنم یادتون باشه تو تمام محیط های نظامی اول تمام مشکلاتتون رو به مسئول مستقیم خودتون بگید تا مثل من نترکید). فرمانده گروهان ما یه ستوان دوم بود که متولد سال 1363 بود تقریبا هم سن و سالهای خودمون (من متولد 1365 هستم ) اما با پرستیژ کاملا نظامی و لحجه کردی کاملا مشخص بود که چند سالی هست که داره تو نظام خدمت میکنه . یادم میاد که تا آخر دوره نه فرمانده گردان و نه فرمانده گروهانمون چشم دیدن منو نداشتن . دید خیلی از بچه ها هم نسبت به من عوض شده بود واسه بعضیها خوب شده بود و بعضی ها هم به چشم یه مزاحم به من نگاه میکردن .البته مرور زمان همه چیز رو راست و ریس کرد . . . .  

مطمئنم که اگه بدونید چقدر با نظر دادنتون من رو خوشحال میکنید حتما یه پیغام کوچولو واسه من میگذارید .

برنامه های روزانه ( برنامه سین) ؛

 

بعد از هفته اول که همه بچه ها یه جورایی هنوز احساس دلتنگی و غربت میکردن دیگه تقریبا همه چی عادی شد هر روزهم با یه برنامه ثابت که بهش میگفتن برنامه سین که به این صورت بود : شنبه تا چهار شنبه صبح ساعت 5 برای نماز ازخواب بیدار میشدیم و دیگه حق خوابیدن نداشتیم مشکل ترین جاش هم همین بود ؛ بعد از نماز وآنکارد کردن تخت ها (مرتب کردن با یه نظم خاص ) نوبت ورزش صبحگاهی بود من که همیشه می پیچیدم و خیلی کم پیش می اومد که ورزش کنم  تقریبا خیلی ها  ورزش نمیکردن بعد از ورزش نوبت نظافت آسایشگاه و سرویس بهداشتی بود و بعد از اونم میرسیدیم به قسمت مورد علاقه من یعنی صبحونه ؛ بعد از اون تا ظهر سر کلاس های مختلف بودیم (تئوری و عملی) ساعت 12 الی 3 موقع ناهار و نماز بود و یه کوچولو استراحت دوباره ساعت 3 کلاسها شروع میشد تا 5 بعد از ظهر و بعد مراسم شامگاه (دیدنی بود) و دیگه بیکار بودیم تا ساعت 10 شب که خاموشی رو میزدن و دیگه وقت خواب بود برنامه هر روز ما تقریبا همین بود البته به غیر از پنج شنبه که تا ظهر بیشتر کلاس نداشتیم  و از پنج شنبه ظهر تا شنبه صبح  در اختیار خودمون بودیم .

بالاخره سروسامون گرفتیم ؛

گردان ما تقریبا در انتهای پادگان مستقر شده بود و تا درب دژبانی حدود 2 ، 3 کیلومتر فاصله داشت ، گروهان تشکیل شده بود از یه ساختمون یه طبقه با دوتا آسایشگاه (دسته 1و2) تو هر کدوم از آسایشگاه ها 60 تا تخت (30 تا تخت دوطبقه ) و کنار هر کدوم یه کمد آهنی بود جمعا میشدیم 120 نفر ، راستی یه چیز جالب یادمه از بچگی و تو مدرسه و خلاصه هر جایی که قرار بود یه صف تشکیل بدیم اول افراد کوتاه قد می ایستادن و پشت سرشون هم اونهایی که قد بلندتر بودن ؛ اما اینجا دقیقا برعکس بود .قد نفر اول گروهان ما حدود 10/2 متر بود حالا دیگه خودتون قضاوت کنید که جای من با قد 75/1 کجا میشد ، شدم نفر 102 و تو دسته دوم قرار گرفتم البته نامردی قضاوت کردن چون بچه ها با قدهای کوتاهتر هم بودن که شماره های پایین تری داشتن مثلا کد 88 از من کوتاه تر بود البته این چیزها اصلا مهم نیست تازه هر چقدر عقب تر باشی کمتر تو چشمی و به نفع خودته ؛ نفرات اول تو صف نظام جمع و رژه و خلاصه همه جا باید منظم و مرتب بودن اما تا دلتون بخواد ما بی نظم و نامرتب بودیم ، فقط تو صفوف صبحونه و ناهار و شام بود که جا هامون رو عوض میکردیم البته یه وعده در میون ، اگه قرار بود تا آخر دوره آموزشی نفر 120 همیشه آخر باشه مطمئنا20،10 نفر آخر زنده نمیموندند و تلف میشدند . داخل گروهان اتاقهای دیگه ای هم بود ، یه اتاق واسه کادری ها و یه اتاق واسه فرمانده گروهان و یه اتاق هم بود که ما کیسه انفرادی و وسائل اضافی مون رو داخل اونجا میگذاشتیم و در ضمن وسائل نظافت (مثل جارو و خاک انداز ، تی ، شیشه پاک کن . . .) هم داخل اونجا قرار داشت که ما باید با اونا هر صبح محیط آسایشگاه و سرویس های بهداشتی رو تمیز میکردیم خوب یادمه که روز بعد از رسیدن ما نظافت توالت ها رو انداختن گردن ما (نامردا) من که فقط شیلنگ رو گرفتم تازه پام رو از داخل وضوخونه اونورتر نذاشتم البته بعدش به خاطر اینکه خیلی کثیف نظافت کرده بودیم مجبور شدیم یه بار هم عصری اونجا رو نظافت کنیم ؛ یادتونه که بهتون گفتم ما تقریبا دیرتر از بقیه رسیدیم ! وقتی ما رسیدیم تقریبا تمام ارشد ها و تمام کسانی که قرار بود یه مسئولیتی داشته باشن از بین سربازها انتخاب شده بودند (ارشد گروهان ، مسئول سلف ، مسئول صبحانه و . . . ) و خدا رو شکر به ما هیچ مسئولیتی ندادن (یادتون باشه که یا هیچ مسئولیتی قبول نکنید یا کمترین حد مسئولیت رو قبول کنید اونم فقط به خاطرذ اینکه از شر پست دادن راحت بشید ! ارشد ها پست نمیدن.) ادامه دارد > به زودی . .