سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

ادامه قصه

آماده شنیدن بقیه قصه هستید ؟ پس تا آخرش رو بخونید !!!

نمیدونم چی شد که از خواب بیدار شدم ؛ لامپهای روشن ، صدای بلند اذان که از تمام بلندگوها پخش میشد ، اون هوای سرد یا اون کوله پشتی کج و ماوج که زیر سرم بود و به هر طرف که میچرخیدم یه چیزی از توش فرو میرفت توی سرم ؛ با هر مکافاتی که بود از خواب بیدار شدم . کوله بارم رو کنار یکی از بچه ها که هنوز خواب بود گذاشتم (خوش به حالش چقدر راحت خوابیده بود تو اون همه تشنج)  و خودم رفتم طرف محوطه . هوا خیلی خیلی سرد بود و من به جز این یه دست لباسی که تنم بود دیگه هیچ لباسی با خودم نبرده بودم  . به سختی یادم اومد که دیشب دستشویی ها رو کجا دیدم  بالاخره پیداشون کردم چقدر شلوغ بود چقدر جمعیت با همه جور لحجه و نژادی از همه جای ایران اون تو پیدا میشد ؛  شاید از داخل دستشویی تعریف کردن بی ادبی به نظر برسه ولی دوست دارم قصه ام رو بدون کم وکاستی وکامل تعریف کنم ؛ هر کسی هر کاری دلش میخواست میکرد و من فقط مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم یکی مسواک میزد بغلیش دماغش رو میگرفت و . . . دوست داشتم چشمهام رو ببندم و و گوشهام رو بگیرم و دیگه هیچی رو نفهمم . از دستشویی ها براتون بگم  حدود 20 سانت از زیر درها باز بود و به سادگی میتونستی رفت و آمد همه رو تحت نظر داشته باشی ، اکثر دستشویی ها شیلنگ نداشت و اون چند تایی هم که داشتن یا خیلی مشتری داشتن یا خیلی کثیف بودن ؛ راستش رو بخواهید من تا سه ، چهار روز اول اصلا نتونستم دستشویی کنم (میفهمید که !) بعدا فهمیدم که اکثر بچه ها هم این مشکل رو داشتند ؛  خوب یادمه اون روز از کنار هر کسی رد میشدم یه تیکه ای به ما می انداخت شاید هم من این جوری حس می کردم اما یکی از اون تیکه ها رو خوب یادمه و مطمئنم که خیالی  نبود ؛ یه پسر شهرستانی با پوست تیره و چشم و ابروی مشکی با یه هیکل گنده 3 برابر من کنار در دستشویی تکیه داده بود و داشت در مورد من با دوستش حرف میزد ؛ میگفت : این بچه تهرانی ها  (حیوونکی ها)  رو نباید بفرستن سربازی آخه این سوسول ها خیلی نازک نارنجین (با اون لحجه اش) ! کاشکی مسئول های مملکت ما هم مثل این آقا فکر میکردن ( آخه ما سوسول ها رو چه به سربازی اومدن ) ! از دستشویی اومدم بیرون رفتم به سمت حسینیه تقریبا همه بچه ها از خواب بیدار شده بودن . نوبت صبحونه شد یه حلوا شکری با یه نون به قاعده یه کاغذ A4  (صبحونه های دوره آموزشی بهترین و لذیذترین وعده غذایی اونجا بود) خوب یادمه  هر صبح به عشق چند تا چیز از خواب بیدار میشدم که مهمترینش صبحونه های متنوع وباحالش بود > بعد از نماز به خط شدیم و مثل جوجه اردک ها به ترتیب دنبال هم راه افتادیم جلوی درب ورودی پادگان ، خدا میدونه چند بارتا به اونجا برسیم فکر فرار به سرم زد به خودم میگفتم سرم رو میاندازم پایین بیخیال همه چی میشم و میرم اما فرار نکردم چون به خودم قول داده بودم مثل مرد تا آخرش وایسم (چقدر کلیشه ای) ! رسیدیم جلوی درب دژبانی یه 2 ساعتی بیکار تو آفتاب نشسته بودیم تا آقایون مسئولین تشریف آوردن دوباره همه رو به صف کردن یه سرهنگ که با یه من عسل هم نمی شد خوردش مسئول سازماندهی نیروهایی شد که از تهران اومده بودن ، بچه های تهران رو دو دسته کردن که متاسفانه (البته بعدا فهمیدم خیلی هم خوشبختانه) من افتادم تو دسته دوم ؛ دسته اول یه گروهان رو تشکیل میدادند و خیلی زود سازماندهی شدن اما دسته دوم که ما باشیم رو تو دسته های 10، 15 نفری تقسیم کردن بین گروهان های شهرستانی که از روزهای قبل به اونجا اومده بودن و حالا دیگه واسه خودشون مستقر شده بودن (تقسیم شدن ما تقریبا یه صبح تا ظهر طول کشید پس از همین جا کاتش میکنم) بالاخره تکلیف ما روشن شد : گردان 1 گروهان 3 دسته 2 کد 102 الان دیگه از بچه هایی که میشناختمشون فقط امین (بچه پیروزی) رو داشتم که خدا رو شکر هنوز با من بود اتفاقا از شانس تخت هامون هم افتاد کنار هم؛ تخت من طبقه دوم بود (به شما هم پیشنهاد میکنم که اگه ترس از ارتفاع ندارید تخت طبقه بالایی رو انتخاب کنید ؛ به هزار و دو دلیل که  یکیش اینه  : همه رو تخت های پایینی میشینند و ملحفه شما هر روز کثیف میشه و باید بشورینش و دلایل متعدد دیگه . . . )  ؛ تو گروهان ما به جز ما 15 نفر بچه تهران دیگه بقیه واسه شهرستان های مختلف بودن که اکثریتشون رو شیرازی ها و اهوازی ها تشکیل میدادن .کیف و تمام وسایلم رو چپوندم تو کمد کنار تختم ؛ یه کمد با قفل خراب که به هر ضرب و زوری که بود درستش کردم البته به صورت کاملا فرمالیته یعنی اگه یه نفر واقعا میخواست دزدی کنه براش عین آب خردن بود . با چند تا از بچه ها رفتیم جلوی سوله تحویل لباس ( ساتر) واقعا شلوغ بود چقدر تو آفتاب موندیم درست خاطرم نیست فقط یادمه خیلی طول کشید کله کچلم از زور گرما کباب شده بود . بالاخره نوبت ما شد رفتیم داخل از سه دست لباسی که باید به ما میدادند یه دست سایز خودم بودم و دو دست لباس دیگه 10 شماره واسم بزرگ بود که البته قرار شد بعدا برم و عوضشون کنم (وعده سر خرمن ، یادتون باشه گول اینجور وعده ها رو نخورید و از همون اول حقتون رو تمام و کمال بگیرید) پوتین ها روهم یه سایز بزرگتر از پاهام گرفتم تحت تاثیر حرف بچه ها قرار گرفتم (جو گیر شدم) و تازه بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم (یادتون باشه حتما یه پوتین اندازه پای خودتون بردارید نه اونقدر کوچیک که پاتون رو اذیت کنه و نه اونقدر بزرگ که تو پاتون لق بزنه) تمام وسایل جیره رو ریختم تو کیسه انفرادی که بهمون داده بودن وزنش دو برابر وزن خودم شده بود(الحق و والانصاف که جیره کاملی بود از جوراب و زیر پیرهن و شورت بگیر تا شامپو و صابون و . . . . ) . جلوی ساتر اون یه دست لباسی که سایزم بود رو پوشیدم حالا دیگه واقعا شبیه سربازهای راست راستکی شده بودم  . نمیدونستم اون همه وسیله رو کجا باید جا بدم ، تو اون کمد فسقلی که وسایل خودم رو هم به زور جا داده بودم ؛یهو یاد خانواده ام افتادم . قرار بود به محض اینکه رسیدم باهاشون تماس بگیرم اما الان دو روز میگذشت و اونا هیچ خبری از من نداشتند . تمام وسایل رو چپوندم زیر تخت . پدرم دراومد تا یه کارت تلفن ردیف کردم( از ضروریات) بهشون زنگ زدم و شماره اونجا رو دادم . شب هوا بازم سرد بود ولی حالا دیگه من واسه خودم یه تخت داشتم با دو تا پتو و تا صبح وقت داشتم واسه خوابیدن . (الان که دارم به اون خاطره فکر میکنم فقط میخندم چقدر بدبخت بودم و کچل)

توی این پست هم نکته مثبتی وجود نداشت و همش دردسر بود اما عجله نکنید گاماس گاماس . . . .

تو رو خدا نظر یادتون نره لااقل یه ....... به ما بدین که دلمون خوش بشه .

نظرات 10 + ارسال نظر
احسان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ http://ehsan12.blogsky.com

سلام
من اومدم بقیه خاطراتت رو بخونم

احسان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ http://ehsan12.blogsky.com

توصیه ات در مورد تخت طبقه بالا رو یادم می مونه : دی

احسان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ق.ظ http://ehsan12.blogsky.com

همین طور در مورد چکمه های : دی

احسان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ق.ظ http://ehsan12.blogsky.com

منتظر بقیه داستان هستم
موفق باشی
فعلا بای

علی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام داداش خیلی با حالی همه خاطراتتو مو به مو خوندم.منم دارم میرم خدمت تو ماه رمضون وسط تابستون.بد ترین شکل ممکن

امیدوارم شما هم مثل من از دوران خدمتت کمال لذت رو ببری و اینو بدون خدمت تو ماه رمضون خیلی هم خوبه ..... سختگیری ها نصف میشه ....

سالار یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ

آقا خیلی باحال نوشتی. دمت گرم. من تمام خاطراتت رو می خونم

چاکریم

علی چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ق.ظ

سلام. من اذر 87 رفتم همین پادگان شهدا کرمانشه. من گردان 2 گروهان 3 بودم. خیلی خیلی خیلی روزای خوبی بود. کل خدمت اموزشیش حال میده میای تو یگان بعد اموزشی خیلی بد میگذره. ادامه متنتو چرا نمینویسی؟

حتما مینویسم به زودی

ممد بچه کرمانشاه شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:47 ب.ظ

خودمونیم کرمانشاه با این با صفایی منم فوق دیپلم کامپیوتر دارم تو ماه رمضون اعزامم داستاناتو دوس دارم فداات

ایشالا به سلامتی بری حالشو ببری

امین سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 10:10 ق.ظ http://amin-talebi.com

داداش دمت گرم من چند روز دیگه اعزامم از مطالبت خیلی استفاده کردم

ممنون که وقت گذاشتی و خوندی مطالب رو . موفق باشی

فرهاد یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 10:46 ب.ظ

اینم یه کامنت تو سال 96 . فرهاد 14 ماه خدمت .هر جا هستی خوش باشی رییس

دیگه حتما خدمتت تموم شده رفیق ...خوش باشی هر جا که هستی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد