سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

اینجا رو داشته باش ؛

اولین باری که تو آموزشی فرصت پیدا کردم تا با کلی شوق و ذوق به خونمون  زنگ بزنم رو خوب یادمه ، همه جا رو گشتم تا بالاخره تونستم یه کارت تلفن رو با هزارتا منت از یکی از بچه ها بگیرم  . بعد از شامگاه با تمام سرعتی که تو پاهام بود به سمت باجه های تلفن میدویدم (آخه اگه یه خورده فقط یه خورده دیر تر می سیدم خیلی شلوغ میشد ) و میخواستم هر چه زودتر خبر سلامتیم و اینکه هیچ مشکلی ندارم رو به خانواده ام اطلاع بدم .دویدم و دویدم و دویدم .... تا بالاخره به باجه تلفن رسیدم .کارت رو گذاشتم و شماره خونه رو گرفتم . بوق ..بوق ... بوق ..... یه عالمه بوق خورد . به شانس گند خودم فحش دادم و به خانواده بی فکرم که حتی گوشی را رو منشی نذاشته بودن تا عزیز دردونشون براشون پیغام بذاره . دیگه داشتم ناامید میشدم که ناگهان بابام گوشی رو برداشت ..

انگار قند تو دلم آب کردن . گفتم سلام باباجون الهی قربونت برم و یه عالمه از خودم و پادگان واسش تعریف کردم .  ولی  بابام اساسی زد تو ذوق قم   به من گفت شما !!! آقا اصلا من رو به جا نیاورده بود و من خنگول یه عالمه واسش شروور  گفته بودم . بچه هایی که با من اومده بودن تلفن بزنن و تمام حواسشون رو گذاشته بودن رو مکالمه من زدن زیر خنده ؛ آی دپرس شدم  . .  بابا بگم خدا چیکارت کنه منم مسعود  ، تازه آقا دوزاریش افتاد  وشروع کرد به پرسیدن احوالات اینجانب .

همه اینا رو گفتم تا یادتون بندازم که زیاد هم لازم نیست احساساتی بشید ؛ مادر  و پدر هاتون اونقدر ها یی  هم که شما فکر میکنید به فکرتون نیستن و مطمئنا بعد از رفتن شما یه نفس راحتی هم میکشن ... آره داداشهای گلم ... آخه تا کی میخواهیید خدمت کنید . . . هاهاهاهاهاها   

بالاخره تموم شد >>>>>>>>>>>>

سلام به همه  

بالاخره خدمت من هم تموم شد ؛ اصلا باورم نمیشه ! این چند ماه آخر چقدر زود گذشت .همیشه فکر میکردم که چه روزی بشه اون روزی که آقا مسعود خدمتش رو تموم کنه واسه این روزها لحظه شماری میکردم و حس میکردم که تو این روزها باید خیلی خوشحال باشم (البته خوشحال که هستم ولی نه اونقدر که توقع داشتم ) یادم میاد وقتی  که محمدرضا (یکی از دوستهام ) خدمتش  روتموم کرد  ازش پرسیدم که چه حسی داره  اونم گفت که هیچ حسی نداره ! با خودم گفتم این پسره حتما دییونه شده . ولی حالا که به خودم نیگاه میکنم میبینم درست شدم شبیه اون دوستم . هیچ حسی !!!    

اولین روز مرخصی داخل شهر کرمانشاه . . .

شب قبل از رفتن به مرخصی با بچه ها نشستیم و یه عالمه برنامه ریختیم که کجاها بریم و چیکارها بکنیم . چقدر خسته بودیم خوب یادمه که پنج شنبه بود و ما تا ظهر کلاس داشتیم و از ظهر به بعد مرخصی شهری شروع میشد تا ساعت 7 بعد از ظهر صبح یه کلاس داشتیم به اسم تاک تیک (باید دو تا پتو و قمقمه و ظرف غذامون رو به هر ترتیبی که بود میچپوندیم تو یه کوله پشتی کوچیک ؛ کوله پشتی خیلی ها پاره شد ؛ حتی بعضی از بچه ها پتوهاشون رو پاره کردن تا یه جوری تو اون کیف کوچیک جاش بدن .) اون کلاس سخت هم تموم شد . دم دم های ظهر بود از ذوق مرخصی ناهار هم نخوردیم تا بریم بیرون و تو یه رستوران و یا یه فست فود یه ناهار اساسی بخوریم . از جلوی گروهان با چند تا از دوستام راه افتادیم به سمت جلوی درب دژبانی . وای خدا . چه جمعیتی . تقریبا یه کیلومتر صف بود انگار همه میخواستن برن مرخصی . اگه زرنگ بازی در نیاورده بودیم و همراه یکی از بچه هایی که میشناختمش نرفته بودیم بیرون تا ساعت 4-3 باید جلوی درب دژبانی وا میاستادیم . از خروج خیلی از سربازها جلوگیری کردن حالا به هر دلیلی مثلا اگه دفترچشون امضا نداشت . بالاخره با هر مکافاتی که بود از اون پادگان لعنتی اومدیم بیرون . تا موقع گرفتن ماشین اصلا حواسم به تعداد نبود ؛ ما 6 نفر بودیم و تو ماشین فقط 5 نفر جا میشدیم . یه کی از بچه ها رو به هر ترتیبی که بود پیچوندیم (حیوونکی) . راه افتادیم تو راه بچه ها با التماس از آقای راننده خواستن تا ضبط ماشینش رو روشن کنه . آخ که حالی داد گوش دادن به اون آهنگهای درپیت . بالاخره رسیدیم آقای راننده کرایه رو دولا پهنا حساب کرد شاید اگه یه ذره لحجه کرمانشاهی داشتیم کرایمون خیلی کمتر میشد . جلوی طاق بستان بودیم . اولین کاری که دلم میخواست بکنم این بود که یه قلیون اساسی بکشم . دنبال یه پایه واسه قلیون کشیدن می گشتم هیچکس پایه نبود به غیر از شتر (یکی از بچه های تهران ) که البته اونم قلیون کش نبود .به چند تا تریا و کترینگ سر زدیم تا بالاخره تونستیم یه جا با قیمت ارزون پیدا کنیم . اونجا کثیف ترین قلیون تمام عمرم رو تجربه کردیم . بعد از اونجا به پیشنهاد شتر بچه ها رو پیچوندیم و تو اون چند ساعت باقی مونده از مرخصی یه سری به مرکز شهر زدیم .اولین کاری که باید میکردم این بود که به یه کافی نت (که البته پیدا کردن اون خودش یه داستانه) برم  تا بتونم یه کد رهگیری از سایت سنجش بگیرم تا بتونم واسه امتحان کاردانی به کارشناسی مرخصی بگیرم بعد از کلی گشتن کافی نت پیدا شد ولی اون لینک لعنتی رو از تو سایت برداشته بودن و من حالا واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم . نهار رو تو یه ساندویچی کثیف خوردیم (اووووووق) . داخل شهر از مشروب بگیر تا اسلحه هر چی که میخواستی برای فروش پیدا میشد شهر عجیبی بود و عجیب تر از اون اینکه من اصلا احساس غربت نمی کردم . یه سر به داروخانه زدیم و یه عالمه قرص ها ویتامین و مسکن خردیم .جوگیر شده بودیم چون من هنوز یه عالمه از اون قرصهایی که از خونه با خودم آورده بودم رو داشتم. شتر یک کیلو شلیل خرید که تا قبل از رسیدن به پادگان همشون له شدن منم تخمه خریدم . راستش رو بخواهید چیزی بهتر و مفید تر از تخمه به ذهنم نرسید . یادش بخیر بعدش چقدر به خرید هامون خندیدیم . دیگه کم کم داشت دیر میشد و باید برمیگشتیم پادگان . جلوی درب دژبانی بچه ها رو دیدیم چقدر هم از دست ما شاکی بودن ولی راستش رو بخواهید آخرش ما طلبکار شدیم که چرا شما با مانیومدید و ما گم شدیم و اصلا بهمون خوش نگذشت (ازلکی). رفتیم تو پادگان تا خود خاموشی با شتر تخمه خوردیم و خندیدیم  . امروز هم تموم شد حس میکنم یه چیزی رو اون بیرون جا گذاشتم . . . . . . ..