اولین باری که تو آموزشی فرصت پیدا کردم تا با کلی شوق و ذوق به خونمون زنگ بزنم رو خوب یادمه ، همه جا رو گشتم تا بالاخره تونستم یه کارت تلفن رو با هزارتا منت از یکی از بچه ها بگیرم . بعد از شامگاه با تمام سرعتی که تو پاهام بود به سمت باجه های تلفن میدویدم (آخه اگه یه خورده فقط یه خورده دیر تر می سیدم خیلی شلوغ میشد ) و میخواستم هر چه زودتر خبر سلامتیم و اینکه هیچ مشکلی ندارم رو به خانواده ام اطلاع بدم .دویدم و دویدم و دویدم .... تا بالاخره به باجه تلفن رسیدم .کارت رو گذاشتم و شماره خونه رو گرفتم . بوق ..بوق ... بوق ..... یه عالمه بوق خورد . به شانس گند خودم فحش دادم و به خانواده بی فکرم که حتی گوشی را رو منشی نذاشته بودن تا عزیز دردونشون براشون پیغام بذاره . دیگه داشتم ناامید میشدم که ناگهان بابام گوشی رو برداشت ..
انگار قند تو دلم آب کردن . گفتم سلام باباجون الهی قربونت برم و یه عالمه از خودم و پادگان واسش تعریف کردم . ولی بابام اساسی زد تو ذوق قم به من گفت شما !!! آقا اصلا من رو به جا نیاورده بود و من خنگول یه عالمه واسش شروور گفته بودم . بچه هایی که با من اومده بودن تلفن بزنن و تمام حواسشون رو گذاشته بودن رو مکالمه من زدن زیر خنده ؛ آی دپرس شدم . . بابا بگم خدا چیکارت کنه منم مسعود ، تازه آقا دوزاریش افتاد وشروع کرد به پرسیدن احوالات اینجانب .
همه اینا رو گفتم تا یادتون بندازم که زیاد هم لازم نیست احساساتی بشید ؛ مادر و پدر هاتون اونقدر ها یی هم که شما فکر میکنید به فکرتون نیستن و مطمئنا بعد از رفتن شما یه نفس راحتی هم میکشن ... آره داداشهای گلم ... آخه تا کی میخواهیید خدمت کنید . . . هاهاهاهاهاها
عجب!!!!!! :))))
خیلی جالب بود !!