سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

چی بگم آخه !

خدمتم تموم شد ؛ همه رو گذاشتم تو کف شیرینی ؛ خیلی دوست دارم مطلب جدید بنویسم ولی حسش نیست ؛ فکر نکنی مطلب ندارم ها ! چرا دارم خوبش هم دارم فقط حوصله تایپ کردن ندارم ! اینکه میگن بعد از خدمت تازه اول بدبختیه راسته ها جدی بگیرید ! کو کار ؟

مامان جون من دارم میام خونه ...

چند روز بود  که فکر گرفتن مرخصی واسه کنکور بدجوری کلافه ام کرده بود  . برای رفتن به مرخصی باید شماره پیگیری رو میاوردیم  که متاسفانه من هم نداشتم .واسه پیدا کردن شماره پیگیری به هر دری زدم اما نشد که نشد . یادمه که یه روز وسط هفته بعد از شامگاه بچه هایی رو که کنکور داشتند رو جمع کردند و بهشون گفتند که همه میتونند برن  منتهی  بعد از برگشتن باید کارت ورود به جلسه رو همراه با مهر محل آزمون براشون می آوردیم . خیلی خوشحال شدم واسه من و کسایی مه میخواستند کنکور بدن واقعا خبر خوبی بود . البته واسه بعضی ها هم اصلا خوب نبود مثلا یکی از دوستهای خودم با یه عالمه برنامه ریزی شماره پیگیری جور کرده بود و میخواست فقط مرخصی بگیره که بره به عشق و حالش برسه .قرار شد ما از چهارشنبه بعد از شامگاه بریم مرخصی بریم . از صبح چهارشنبه کوله بارم رو بستم تمام وسایل اضافی رو که داشتم رو هم بار کردم . بعد از اینکه کلاسهای بعد از ظهر تموم  شد . به پیشنهاد یکی از بچه ها شامگاه رو هم پیچوندم  و با هیچ کدوم از بچه ها هم خداحافظی نکردم . فکر میکردم اینطوری رماننتیک تره و بیشتر تو کف می مونند .با اون کوله بار سنگین و اون لباسهای کروکثیف و خاکی تمام مسیر   ، از گروهان خودمون تا دژبانی رو با آخرین سرعت رفتم .رسیدم دم در دژبانی بر خلاف فکرم زیاد شلوغ نبود  فقط چند نفر  ایستاده بودن ، برای گرفتن ماشین هم زیاد معطل نشدم . به ترمینال رسیدیم بچه ها واسه خریدن سوغاتی از من جدا شدن و فقط من موندم و یه پسره که اونم بچه تهران بود فکر میکردم که نباید یک ثانیه از وقتم رو هم تلف کنم  داشتیم دنبال اولین اتوبوسی که به سمت تهران میرفت می گشتیم  که یهو دلال های ماشین ما رو دوره کردن نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم دیدم که تو بوفه یه اتوبوس غراضه نششستم و در حال حرکت به سمت تهران هستم راستش رو بخواهید اون موقع اصلا برام صندلی یا بوفه فرقی نمیکرد فقط میخواستم هر چه زودتر برسم خونه . تو راه یه خورده سوغاتی از فروشنده های دست فروشی که اومده بودن داخل اتوبوس  خریدم  .ساعت 6 راه افتاده بودیم و اتوبوس بر خلاف تصورات من خیلی آروم حرکت میکرد . اولین جایی که واسه شام نگه داشت  پیاده شدم و مثل آدمهای قحطی زده یه پرس جوجه کباب سفارش دادم و با اشتهای کامل تا ته غذام رو خوردم  . دوباره راه افتادیم هر کاری کردم تا خوابم ببره نشد که نشد  ، دیگه تقریبا دیر وقت بود  موبایل یکی از بچه  ها رو گرفتم  و به خونه زنگ زدم و گفتم که واسه شام منتظر من نمونند (به مامانم گفته بودم که واسم ماکارونی درست کنه آخ که دلم چقدر واسه ماکارونی تنگ شده بود ) بهشون گفتم که به احتمال زیاد طرفهای ساعت 3 نصف شب  میرسم خونه  و البته همون طور هم شد . اتوبوس لعنتی تمام بدنم تو اون بوفه سرد و سفت ، خشک و کوفته شده بود . بالاخره رسیدم تا خونه یه ماشین دربست گرفتم و یادمه یارو اساسی ما رو تیغ زد ،زنگ خونه رو زدم فقط مادرم و خواهرم خونه بودن انقدر درب و داغون بودم که اصلا نفهمیدم چطوری با حاشون احوالپرسی کردم  تا صبح راحت خوابیدم. پنج شنبه رو فرصت داشتم تا به خودم برسم و روز بعدش هم امتحان کنکور دادم  جمه بعد از ظهر  شد و بالاخره وقت برگشتن به کرمانشاه رسید  با داداشم و دومادمون راحی ترمینال شدم بر خلاف اومدن ایندفعه سوار یه اتوبوس خیلی خوب با یه صندلی خیلی خوب شدم .لباس شخصی  پوشیده  بودم   . از پشت شیشه اتوبوس به خانواده ام نیگاه کردم اشک و غم رو میشد تو چشمهای همشون دید  همشون نگران من بودن و من  راستش رو بخواهیید زیاد هم ناراحت  نبودم چون در کمال ناباوری  دلم واسه بچه ها ی آموزشی تنگ شده بود. اتوبوس راه افتاد  ایندفعه بر خلاف دفعه پیش تمام راه رو خوابیدم . صبح که به کرمانشاه رسیدم  یادم افتاد که یه آدرس درست و حسابی از پادگان ندارم و دفعه پیشم که واسه مرخصی شهری اومده بودم نزدیک بود که گم بشم از اسمهای نامفهوم خیابونها و میدونها یه چیزهای کمی هنوز تو ذهنم بود سوار یه تاکسی شدم و ازش خواستم تا من رو به میدون امام حسین ببره . سرتون رو درد نیارم با هر مکافاتی که بود پادگان رو پیدا کردم همونجا جلوی درب لباسهای شخصیم رو با لباس خاکی عوض کردم . جلوی درب دژبانی به صورتم که به صورت شیش تیغ اصلاح شده بود گیر دادن . رفتم تو بچه ها سر کلاس تاکتیک بودن  و داشتن صورتشون رو با گل (خاک +آب) گلمالی میکردن (درس استتار)، سر کلاس نرفتم و منتظر شدم تا بچه ها بیان ، جالب اینجاست که بعد از مرخصی هیچ کس از ما هیچ مدرکی نخواست و تمام اون حرفها که یا باید کد رهگیری داشته باشید یا اینکه باید کپی کارت آزمون رو بیارید کشک بود ؛ اینم از مرخصی ما خدایا شکرت ....