سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

خواب لعنتی !!!!

امروز میخوام در مورد پستهای نگهبانی بنویسم .

 خوب یادمه که اولین روزی که ما رو داخل گروهان ها تقسیم کردن و سر و سامون گرفتیم . زرتی به من پست دادن . اونم یه ساعت تو وسطهای نیمه شب . پست ها رو یه پسر اهوازیه می نوشت (اگه دستم بهش برسه .. ) اولهاش 2 ساعت پست رو مثل بچه آدم و بدون دردسر سیخ جلوی در وامیستادم اما یه مدت که گذشت و گوشی اومد دستمون که نه بابا خبری نیست ، پستها رو یکی در میون میپیچوندیم و آخراش هم که دیگه اصلا پست نمیدادیم .این قصه ای که الان میخوام تعریف کنم تقریبا واسه وسطهای آموزشیه که یخ های ما هم آب شده بود . یه شب از همون شبها نگهبان ساعت قبل منو به زور بیدار کرد و با کلی قسم والتماس منو فرستاد سر پست آخه ما باید پست ها رو به هم تحویل میدادیم و از هم اثر انگشت و امضا میگرفتیم . حس و حال لباس پوشیدن نبود همونطوری با دمپایی و آستین رکابی رفتم و دفترو امضا کردم . باید اینو اضافه کنم که پست من اون روز داخل آسایشگاه بود . یعنی باید تو خواب به بچه ها سر میزدم که نکنه یهو شیطون بره تو جلدشون و از این حرفها ...... یه چرخی تو آسایشگاه زدم که یهو یکی از بچه ها منو صدا زد و گفت که افسر شب تو گروهان بقلیه و اگه منو با اون وضعیت ببینه حسابم با کرام الکاتبینه . حرفش رو زیاد جدی نگرفتم  راستش رو بخواهید بیشتر هم واسه اینکه اکثر افسر شبها عشقی بودن . به یه گروهان سر میزدن و بعدش میرفتن و میخوابیدن . اما شانس که نداشته باشی آقای افسر شب هم وظیفه شناس میشه . تو آسایشگاه بودم که صداش رو شنیدم داشت از نگهبانهای جلوی درب آمار نگهبان آسایشگاه رو میگرفت (که من باشم ). به خودم گفتم چیکار کنم چیکار نکنم . آها بهترین راه این بود که برم تو تختم و پتو رو هم بکشم رو سرم . اما مگه این آقای افسر شب بیخیال میشد اومد و پتو رو از روم کشید و چند تا تشر بهم رفت . (منم که قربون خودم برم ذاتا بازیگرم ) خودم رو زدم به سر درد و یه خورده آه ناله کردم . ولی بهم گفت که باید هر جور شده حتی اگه بمیرم هم باید برم سر پست . به خودم گفتم جهنم این که فوقش تا یه ربع دیگه میره و منم بر میگردم و سر جام لالا میکنم . از تخت اومدم پایین و لباسهام رو پوشیدم . ولی واقا حس پوتین پوشیدن رو نداشتم . یه کتاب رمان که تا نصفه هاش رو خونده بودم برداشتم و رفتم روی صندلی تو راهرو نشستم . دیگه خواب که از سرم پریده بود لااقل این رمان لعنتی رو تموم میکردم . همچین گرم خوندن کتاب بودم که اصلا متوجه نشدم افسر شب جلوم واستاده (ای خدا شانس رو داری هر کس دیگه بود الان داشت پادشاه 10000 رو خواب میدید ) ایندفعه واقعا جدی و عصبانی بود یه جوری سرم داد زد که فکر کنم همه بچه ها از خواب بیدار شدند مجبور شدم پوتین بپوشم وکلاه و تمام دم تشکیلات رو هم بردارم فکر کنم فهمیده بود که واسش فیلم بازی کردم و واسه همین هم عصبانی تر شده بود ؛ اما کاش به همین راضی میشد .ولی نه واقعا میخواست امشب خواب رو زهر مارم کنه . بهم گفت که صندلی رو بردارم و همراه خودش بریم تو حیاط صبحگاه . نمیدونستم نقشش چیه ولی به خودم دلداری میدادم که حتما 4 تا بشین و پاشو بهم میده و بعدش هم بیخیال ما میشه . اما بازهم رویاهای قشنگم تبدیل به کابووس شد . سر تون رو درد نیارم اون شب مجبور شدم تا آخر ساعت پستم(یعنی 2 ساعت) مسیر صندلی اون آقا تا میله پرچم رو که حدودا 300 متر میشد رو با سرعت تمام رفت و برگشت طی کنم (فکر کنم یه 70 یا 80 باری شد).

اما آقای نگهبان خیال کردی >>> بعد از اون همه دویدن انقدر خسته و کوفته بودم که به محض اینکه به تخت خوابم برگشتم خوابم برد و واقعا یکی از معدود شبهایی بود که به اون خوبی میخوابیدم.      

نظرات 2 + ارسال نظر
احسان شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ http://ehsan12.blogsky.com

این افسر شما هم یه چیزیش می شده ها !
اینا رحم تو وجودشون نیست اصلا !!

محمد رضا چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ

baba to dg ki hasti ! khaterate khedmatet ghashngn...hamasho khundam kheili jaleb bud. movafagh bashi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد