سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

از روزهای اول تا روزهای آخر

تو روزهای آخر از اون مسعود، بچه سوسولی که اوایل آموزشی میشناختم خبری نبود . من دیگه پوست کلفت شده بودم. دیگه مثل اوایل به نظافت پوتین و لباسها اهمیت نمیدادم .هیچ چیز رو جدی نمیگرفتم و خیلی وقتها هم واسه همین بی انضباطی ها تنبیه میشدم . خوب یادمه یه روز بعد از ناهار ، یغلوی چپه شد رو لباسم و از بالا تا پایین خورشتی شدم . از قضا اون روز فرمانده گردان میخواست بلافاصله بعد از غذا برای بچه ها سخنرانی بکنه و ما هم گروه آخری بودیم که برای صرف ناهار به غذا خوری رفته بودیم .یه نیگا به خودم کردم ؛ دیدم نه ! هیچ جوره نمیشه با این لباسها برم قاطی بچه ها و به نطق آقای فرمانده گوش بدم . حتما دور و برم پر میشه از مگس و پشه . پس بعد از ناهار با آخرین سرعتی که میتونسم دویدم به سمت آسایشگاه تا لباسهام رو عوض کنم . اگه خاطرات رو از اولش خونده باشید حتما یادتون هست که روز اول تو سوله تقسیم لباس (ساتر) 3 دست لباس به من دادن که 2 دستش برام 10 سایز بزرگ بود و اون یه دونه ای هم که اندازه بود فعلا خورشتی شده بود .(سایز من 42 بود ولی سایز لباسها 52 بود).

چاره ای نداشتم ،باید یکی از اون لباسها رو می پوشیدم . در آوردن و پوشیدن دوباره لباسها حداقل 5 دقیقه وقت میخواست . اونم در حالیکه ارشدمون داشت داشت گلوی خودش رو ، و همینطور بچه ها رو جر میداد تا زودتر آسایشگاه رو خالی کنند و برن سر صف .تقریبا همه بچه ها رفته بودن و فقط من مونده بودم لباسهام رو پوشیدم. به تنم زار می زد ...بلندی پاچه های شلوار رو با کش گت کردم با اینکه پاچه هام شبیه خمره شده بود . ولی بهتر از لباسش بود . نمی شد آستینها رو گت کنم فقط دکمه ها رو بستم . آستینهام شده بود شبیه لباس پرنس های دوره سیندرلا .. ولی از همه اینها بدتر زمانی بود که خواستم کمربندم رو ببندم و سگکش شکست . وای خدایا مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق اون همه بدبختی بودم . نمیدونم بعدش چی شد ، تا به خودم اومدم دیدم بیرون آسایشگاه ایستادم و بقیه بچه ها هم سر صف وایسادن خواستم یه جوری که جلب توجه نکنه برم انتهای صف . پاورچین پاورچین از پشت بچه ها حرکت کردم . هنوز چند قدمی برنداشته بودم که یه نفر منو صدا زد . آهای سرباز بیا انجا ببینم ....اولش فکر کردم که بچه ها خواستن سربه سرم بذارن و اونها بودن که منو صدا زدن . خواستم به روم نیارم و به راهم ادامه بدم اما ارشدمون با دست زد رو شونه ام و گفت : کر شدی ؟ فرمانده گردان صدات زد . راستی کلاهت کو ؟ آخ تازه دوزاریم افتاد که یادم رفته کلاهم رو هم بیارم . مثل این فیلم هندی ها یه 10 دقیقه ای طول کشید تا از ته صف برسم به اول صف (شما خودتون موسیقی هندی رو اضافه کنید) . دل تو دلم نبود . همیشه سعی میکردم پرم به پر فرمانده گردان گیر نکنه . آقای فرمانده یه آدم خشک و خیلی خیلی خیلی (تاکید) بداخلاق و گنددماغی بود که تازه لکنت زبون هم داشت .(حرف ر رو ل تلفظ میکرد) . با یه حالت شرمنده رفتم بالای سکو همون جا که جناب آقای فرمانده وایساده بود . مجال توضیح دادن نبود . اینقدر عصبانی بود که میترسیدم اگه بخوام توجیهاتم برای اون مدلی لباس پوشیدن رو براش بگم ببندنتم به رگبار . حدود 5 دقیقه با صدای بلند جلوی یه گردان سرباز منو با حرفهاش کوبید .(البته حرف که چی بگم از 10000 تا فحش بدتر بود) . تو اون 5 دقیقه فقط جلوی پام رو نیگاه میکردم . کله کچلم داشت تو آفتاب جزغاله میشد . احساس شرمندگی نمیکردم ممکن بود واسه هر کسی پیش بیاد .. لااقل اون روز تونستم یه عالمه سرباز رو بخندونم . اسامی30 نفر از سربازهای بی انضباط رو که حالا با من میشد 31 نفر رو خوندن  خوشحال بودم که حالا دیگه لا اقل تنها نیستم ... بعدش ...

1- تهدیدمون کردن به اینکه امکان داره تجدید دوره بشیم

2- قرار شد که اون شب و فردا صبح تمام محوطه گردان رو نظافت کنیم مثل دسته گل ...

 اون شب قرار بود یه شب خاص باشه ؛و فرمانده گردان هم میخواست در مورد همین موضوع با سربازها صحبت بکنه . اون همه سربازها (به غیر از ما 31 نفر)  را به یه مهمونی که اسمش رو گذاشته بودن شب خاطره دعوت کرد. کل بچه های گردان رو تو حسینیه جمع میکردن و از خاطراتشون با هم تو این چند وقت آموزشی حرف میزدن و میخواستن فیلم مستندی رو که نیروهای فرهنگی و هنری از ما گرفته بودن رو نمایش بدن . دلم میخواست هر جور شده اون فیلم رو ببینم آخه از (یا علی ) که قبلا واستون تعریف کرده بودم هم فیلم گرفته بودن . (نمیخوام بگم نقش اصلی فیلم بودم ولی یکی ازسیاهی لشکرها که بودم ) . شب بعد از شام همه به جز ما 31 نفر طبق برنامه رفتن حسینیه . به خودم گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار . گور بابای هر چی نظافته . دلم رو زدم به دریا و رفتم حسینیه . چه برنامه باحالی بود ؛ حیف میشد اگه از دستش میدادم . تا آخر برنامه دلهره داشتم و همش خودم رو قایم میکردم . خدا رو شکر اون شب اتفاقی نیافتاد . در عوض فردا صبح مثل مرد تمام محوطه رو نظافت کردم البته اونم بی دلیل نبود صبح کلاس ورزش داشتم حسش رو نداشتم که برم .(تو آموزشی آشغال جمع کردن به مراتب راحتتر از ورزش کردنه .)   

تموم.....

آخی .......

نوشتن خاطرات آموزشی خیلی برام سخت شده ، از یه طرف دارم فراموش میکنم و از طرف دیگه هر بار که یادشون می اوفتم دل و ذهنم پرواز میکنه به اون روزها و همیشه آرزومه که بتونم فقط یه بار دیگه به اون وقتها برگردم .

حالگیری

تو آموزشی لحظه ای نیست که تو فکر پیچوندن نباشی .

زمزمه های تازه ای به گوش میرسید از اینکه قراره به بچه هایی که متاهل هستن مرخصی بدن . با اینکه متاهل نبودم ولی فکر رفتن به خونه و خلاصی از این کسالت دائمی یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت.آخه چند روز تعطیلی پشت سر هم بود و هیچ جوره نمشد ازش گذشت  .(شاید با خودتون بگید که ای بابا این بازم شروع کرد به تعریف از مرخصیهاش، آخه مگه به یه سرباز چقدر مرخصی میدن ... ولی قصه رو همینجا رها نکنید ... ادامه ..) مطمئنم باور کردنش براتون سخته اگه بگم چند تا از بچه ها حتی برای رفتن به مرخصی راضی شده بودن که ازدواج کنند .یعنی می خواستن برن مرخصی و موقع برگشت با سند ازدواجشون برگردنند .آخه این مدرکی بود که فرمانده ازشون میخواست . همه قصه به همین جا محدود نمیشه . تلاشهای من موقعی چند برابر شد که فهمیدم به تعداد محدودی از سربازهایی که مشکلات دارن و قبلا مرخصی نرفتن هم ، مرخصی تعلق میگیره .البته من نه متاهل بودم (و نه اصلا قصد متاهل شدن رو داشتم ) و تازه ، قبلا هم ازمرخصی استفاده کرده بودم . ولی به خودم گفتم سنگ مفت ، گنجیشک هم مفت .یه تیریه تو تاریکی شاید جواب داد . بچه هایی که مشکلات داشتن و به این مرخصی هم احتیاج داشتن باید درخواست هاشون رو به صورت کتبی به فرمانده میدادند و اون بود که باید تصمیم می گرفت چه کسی بره و چه کسی بمونه . خدا میدونه که تو اون وقت محدودی که برای تحویل درخواست بود چند تا کلک و چاخان سرهم کردم(ازکشتن همه فک و فامیل بگیر تا عروسی خواهرها و برادرم) ولی هیچ کدوم از این کلک ها جواب نمیداد آخه خیلی از بچه ها قبل از من نامه شون رو با همین خالی بندی ها تحویل فرمانده داده بودن . اگه من هم میخواستم از این جور چیزها بنویسم خیلی تکراری میشد . تازه شانس من نسبت به بقیه خیلی کمتر بود. خیلی شانسی با یکی از سربازها راجع به مرخصی صحبت کردم ، اونم به ایده باحال بهم داد و اون این بود که به فرمانده بگم که پدر و مادرم دارن به خونه خدا مشرف میشن و من میخوام که ببینمشون و با هاشون خداحافظی کنم . مو لا درز این کلک نمیرفت .رفیقم خودش نامه رو تنظیم کرد و بعدش نامه رو به یکی از سربازها که بچه شیراز بود و از قضا دستخط خیلی خیلی قشنگی هم داشت دادم تا برام پاکنویسش کنه و بعدش هم نامه رو به فرمانده دادم . حتی 1% هم شک نداشتم که مرخصی جور میشه . سه شنبه بود . بعد از کلاسهای صبح فرمانده بچه ها رو تو یه موقعیت کنار همدیگه جمع کرد و شروع کرد به خوندن اسامی افرادی که میتونستن برن مرخصی . قند داشت تو دلم آب میشد . اسمها رو خوند و خوند و خوند تا اینکه اسمها تموم شد . پس من چی .(دیدید گفتم قصه جالب میشه !!) اسم من جزو لیست نبود . مرخصیه تمام دوستهای صمیمی از جمله هم تختیم جور شده بود ولی با مرخصیه من موافقت نشده بود . قبل از ناهار با یه حالت طلبکارانه رفتم دفتر فرمانده و 100 تا چاخان پاخان دیگه جور کردم و ضمیمه نامم کردم ولی حرف فرمانده یکی بود (شما به دلیل اینکه قبلا از مرخصی استفاده کردید دیگه نمیتونید استفاده کنید) . البته مطمئن بودم که این دلیلش نیست چون خیلی از بچه هایی که سری پیش با من به مرخصی اومده بودن این بار هم به مرخصی میرفتن.(حیف که خیلی دیر فهمیدم ، یکی از سربازها راپورت من رو به فرمانده داده بود و با خود شیرینی من رو خراب کردبود و خودش به مرخصی رفته بود .دست من رو پیش فرمانده رو کرده بود و تمام دروغهای من رو پیش فرمانده فاش کرده بود. مگه از مرخصی بر نگردی و دست من بهت نرسه فوضول.) بعد از ناهار و موقع رفتن به کلاسهای بعد از ظهر بود که به کسانی که قرار بود به مرخصی برن اطلاع دادند که میتونند به کلاس نرن و بارو بندیل رو ببندن و برن مرخصی . حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد . چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه بس نبود تازه شامگاه سه شنبه رو هم بدون دردسر بهشون مرخصی داده بودن . دلم میخواست کله ام رو بکوبم تو دیوار . چه حال بدی داشتم وقتی با بچه ها خداحافظی می کردم و میدونستم که تا شنبه یعنی 4 روز دیگه نمی بینمشون . چه حال بدی بود وقتی من تو اوج افسردگی بودم و بچه ها واسه رفتن به خونه سر از پا نمی شناختن . باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سر کلاس . وقت برگشتن خوابگاه رو همون جوری که تصور میکردم دیدم . سرد و خالی . وای حالا باید چه جوری این چند روز رو گذروند . اون روز شامگاه خیلی ساده پیچونده شد . ولی هیچ شور و شوقی نداشت .در تمام مدت آموزشی هیچ روزی رو به اون اندازه دلگیر به یاد ندارم.