سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

معرفی به مستقری

تمام راه توی مترو خوشحال بودم ، همش به این فکر میکردم که از حالا به بعد دیگه خدمت بهشته مخصوصا کنار پارک چیتگر ... طولی نکشید که به ایستگاه متروی چیتگر رسیدم . آدرس مستقری خیلی سر راست بود درست کنار پلیس راه و در کنار شهرداری ، در و دیوار درست و حسابی نداشت ؛ یه در میله ای سبز رنگ و دیوارهایی از جنس فنس که با سیم خاردار تزئین شده بود دقیقا شکل یه قفس بزرگ رو تداعی میکرد . وسط حیاط یه کانکس با اندازه ای بزرگتر از حد معمول بود با دیوارهای سفید ؛ 2 تا پنجره و یه در کوچیک و آرم سپاه پاسداران که خیلی بزرگ روی دیوار نقاشی شده بود  . همون سربازی که تو پادگان دیده بودم با اسلحه توی حیاط مستقری در حال پست دادن بود . تا منو دید به سمت یکی از پنجره های کانکس رفت یه حرفهایی زد و بعد پنجره بسته شد ( بعد فهمیدم که اون پنجره اتاق جناب آقای ایکس بوده ) حالا دیگه به جلوی درب رسیده بودم . سرباز درب رو باز کرد و من گفت قبل از اینکه بری تو پوتین هات رو در بیار و پاهات رو بشور ، جو بدجوری سنگین بود . حالی که قبل از اومدنم به اینجا داشتم با الان قابل مقایسه نبود . یه خورده صبر کردم تا پاهام خشک بشن بعد رفتم تو ... داخل کانکس دو تا اطاق درست روبروی هم بود روی یک در نوشته بود آسایشگاه و روی درب مقابل نوشته شده بود دفتر مستقری ... در زدم و داخل شدم ... آقای ایکس پشت به من با لباس نظامی ( بدون درجه ) ایستاده بود ، مثل فیلمهای سینمایی.. سلام کردم و برگشت ... تقریبا هم قد و قواره خودم بود شاید یه خورده تپل تر با پوست سفید و چشمهای روشن موهای جلوی سرش کم پشت شده بود و وقتی شروع کرد به صحبت متوجه شدم دندونهای جلوییش از هم جداست . اسمم رو میدونست مشخص بود که از قبل از اومدنم ، آمارم رو گرفته .. سن و سالم رو پرسید از رشته و محل سکونت و از هر چیزی که بهش مربوط میشد و نمیشد سوال پرسید ... وقتی داشت سوالها رو میپرسید زیر چشمی اطلاق رو برانداز میکردم .. تمام اطاق با عکس شهدا و سران مملکت پوشش داده شده بود ...یه میز کنار پنجره ای که رو به حیاط مستقری باز میشد بود کنار میز یه گاوصندوق بزرگ مشکی بود و پشت سر من یه تلوزیون کوچیک روی یه کمدی قرار گرفته بود که معلوم بود ازش به عنوان کتابخونه استفاده میکنند .. و در کنارش یه کمد دو درب بود ... روی قسمت بالا نوشته شده بود بایگانی و هیچ چفت و بست درست و حسابی نداشت و قسمت پایین کمد شخصی آقای ایکس بود و این رو میشد از قفل بزرگ و محکمی که بهش خورده بود متوجه شد ... آقای ایکس وظایف منو اینطوری شرح داد ... شما رو به عنوان افسر صبح به اینجا معرفی کردن ، ساعت ورودت به پاسگاه باید 6:30 صبحه و ساعت 2 میتونی بری ؛ این مستقری غیر از شما 2 تا افسر دیگه هم داره ؛ افسر دوم از ساعت 2 ظهر تا 9 شب به مستقر ی میاد و افسر سوم هم از 9 شب تا وقتی شما به پاسگاه بیایید در مستقری حضور داره .. ( البته اینقدر قشنگ و شسته رفته صحبت نمیکرد و تمام حرفهاش رو با طعنه میزد ) میگفت اگه شما دیر بیای یا نیای اونا مجبورن بمونن این دقیقا در مورد منم صدق میکرد ، گفت هر جمعه یکی از افسر ها باید داخل مستقری بمونه .. میگفت به سربازها رو نده ، تو افسری باید ازت حساب ببرن ؛ منم تمام مدت سرم رو به نشونه تائید بالا پایین میکردم و جوابی که میخواست رو بهش میدادم . .. خیلی  حرفهای دیگه هم زد ... درب گاو صندوق رو باز کرد اولین چیزی که خود نمایی میکرد 2 تا اسلحه کلاشینکف بود که معلومه مدتها هیچکس باهاش شلیک نکرده ... 2 تا خشاب پر با یه سری فشنگ های مشقی و واقعی .. باتوم ، گاز اشک آوری که از تاریخ استفادش 2 سال گذشته بود و حالا صد در صد تغییر ماهیت داده بود .. ویه سری خرت و پرت ... بدترین قسمت مصاحبه با آقای ایکس اینجا بود که متوجه شدم تمام نیروهای تازه وارد به مدت 48 ساعت حق خروج از مستقری رو ندارند فکرش رو هم نمیکردم همون شب با چند تا از دوستام قرار داشتم ، تو یه لحظه تمام دروغ های معقول و غیر معقولی رو که میشد بهش گفت و از شر این 48 ساعت لعنتی خلاص شد از جلو چشمام گذشت ، آره یادم افتاد .. آقای ایکس من از دوره آموزشی زخم معده گرفتم و الان تحت درمانم و دارو مصرف میکنم .. داروها خونه است و اگه اجازه بدید باید برم و بیارمشون ، ( از اون موقع که یادمه معده درد دارم ... همیشه ... ولی هیچ وقت زخم معده نداشتم ) تو چشمام نیگا کرد ؛ قبلا بهم گفته بود که از دروغ متفره و با دروغگوها چه جوری برخورد میکنه ولی منم دروغگوی خیلی خوبی بودم !!! قبول کرد و گفت باشه ولی هر وسیله ای لازم داری از خونه با خودت بیار که از فردا به مدت 48 ساعت مهمون مایی و هیچ جایی نمیری ، حالا هم برو با سربازا که الان دیگه از پست برگشتن آشنا شو و ناهار بخور .. گفتم مرسی مزاحمتون نمیشم .. گفت تعارف نکردم دستور بود .. به اتاق روبرویی رفتم گوش تا گوش سرباز نشسته بود حدودا 12 نفری بودن ( کل نیروهای مستقری 16 نفر بود ) حرفهای ایکس تو گوشم بود ..بهشون رو نده ... خودم رو معرفی کردم و گفتم من کیم .. چهره هاشون داغون بود زیر آفتاب تابستون تو پست های 2 ساعته حسابی آفتاب سوخته شده بودن .. برخورد اصلا جالب نبود ... من قبل از اینکه یه افسر باشم یه نیروی جدیدم و تقریبا تما سربازها پایه خدمتی بالاتر از من داشتن .. به چشم یه جدید و یه چٌسما به من نگاه میشد ، اسمهاشون رو بهم گفتن ولی من به محض خروجم از اتاق فقط قیافه چند نفرشون رو تونسته بودم به خاطر بسپارم ...اون روز ناهار رو اونجا زیر رگبار تیکه های سربازها زهر مار کردم ؛ آقای ایکس تنها در اتاقش غذا میخورد و من به همراه اون همه سرباز ... بعد نماز ظهر اجازه مرخصی خواستم ... بهم گفت فردا ساعت 6: 30 اینجا باش دیر نکنی . داشتم از در میرفتم بیرون که افسر ظهر وارد شد یه ستوان 2 مغرور که از همین اول مشخص بود من حالا حالا ها با این ها کنار نمیام .. البته خدا رو شکر اصلا قرار نبود زیاد همدیگه رو ببینیم ... به محض اینکه از پاسگاه دور شدم باکسیل رو باز کردم و کلاه رو چپوندم تو جیب بغل شلوارم و راهی مترو شدم ... 

آخرین روز دوره آموزشی


تمام دیشب رو بیدار بودم و با هم تختیم که اتفاقا هم اسم خودم هم بود (مسعود) حرف میزدیم ... تا صبح نیم ساعت هم نخوابیدم ، همه بار و بندیلم رو از دیشب جمع کردم و صبح باید فقط پتو ها رو جمع میکردم . همه دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدن .آسایشگاه شلوغ بود ؛ همه خوشحال بودن  و داشتن وسایلاشون رو جمع میکردن . امروز نظافت آسایشگاه رو انداختن گردن ما هر چند من و چند تا از بچه ها قبل از اینکه کسی بخواد حرفی به ما بزنه کار رو شروع کرده بودیم .. مهدی شکوری بچه تهرانپارش شده بود سر دسته آشغال جمع کن ها ... آسایشگاه از همیشه کثیف تر بود از بچ ها خواستیم تا وسایلاشون رو ببرن بیرون از آسایشگاه ، تا ما بتونیم راحتتر نظافت کنیم .. امروز همه حرف گوش کن شده بودن و طولی نکشید که آسایشگاه خالی شد ... همه جا رو تمیز کردیم و بالشها رو مثل روز اول تو کمد ها جا دادیم ... پتوها رو از رو تختها جمع کردیم و خلاصه همه چی رو برای ورود برو بچه های دوره 163 حاضر کردیم ... بالاخره نظافت تموم شد ... وسایلم که شامل یه کوله پشتی بزرگ و 2 تا کیسه نایلون که توش پتو ها رو جا داده بودم و یه کیسه هم سوغاتی بود ... قرار بود برگه های ترخیص که ما بهش میگفتیم برگه سبز رو جلوی در تحویلمون بدن (سند آزادی) تو اون بهبهه و شلوغی هر کسی از راه میرسید دفتر خاطراتشو به من میداد تا براش پر کنم ، چقدر طرفدار پیدا کردم و خودم نمی دونستم ... با خودم عهد کرده بودم که آخر قصه نه گریه کنم و نه ناراحت باشم ... شروع کردم به خداحافظی اول از بچه های شهرستونی و دوستهای درجه 2 شروع کردم ... تو حالت های روبوسی و از این حرفها بودم که یهو یه دستی از پشت زد رو شونم و گفت آقا مسعود با ما خداحافظی نمی کنی ؟ برگشتم دیدم مصطفی کد 100 از کرمان پشت سرم واستاده / این چند روز آخر خیلی منو اذیت کرد و وقعا نمی خواستم باهاش خداحافظی کنم .. پرید تو بغلم ، اینقدر محکم بغلم کرد که نمی تونستم نفس بکشم ... بعد از چند دقیقه مصطفی شل شد ، دیدم تمام بدنش داره میلرزه روش رو برگردوندم دیدم داره گریه میکنه ... خواستم گریه مصطفی رو بند بیارم خودم گریه ام گرفت ... حالا باید یکی پیدا میشد گریه منو ساکت می کرد . بعد مصطفی نوبت مسعود بود ؛ اون رو که اصلا لازم نبود بغل کنی ، همینطوری که نیگاهش میکردی اشکت می اومد . با اون کله کچل گندش و اون چشمهای درشتش چقدر معصوم شده بود ... حداقل 5 دقیقه تو بغل هم گریه کردیم ... چه فاز غمی بود ... گروهان 3 شده بود صحرای کربلا ... تو دقایق آخر قبل از اینگه راه بیفتیم بریم جلوی در آموزشگاه کد 8 که از خیلی وقت پیش دلم می خواست باهاش دوست بشم بهم گفت آقا مسعود یه شماره از خودت به ما نمی دیدی ؟ از خدا خواسته شماره خودم و خونه رو به دادم اونم شمارش رو بهم داد (این رقصهای شبانه چه شهرتی واسه من بهم زده بود) . بالاخره راه افتادیم به سمت جلوی در آموزشگاه ، تا به جلوی در برسیم حداقل با 100 نفر خداحافظی کردم . فرمانده گروهان داشت برگه های سبز رنگ رو تحویل بچه ها برگه ام رو گرفتم ، حالا باید از گیت بازرسی بدنی رد میشدیم درست مثل اومدن ؛ انگار دارن فیلم رو بر میگردونند عقب ... همون موقع یادم افتاد تو جیبم چند تا پوکه فشنگ و خورده هایی از لاشه نارنجک که به عنوان یادگاری برش داشته بودم دارم ؛ همشون رو از جیبم در آوردم و با مهارت خاصی چپوندم تو پوتینم ... حالا باید تا جلوی در مثل چلاقها راه میرفتم  ... سرتون رو درد نیارم مردیم از گریه ... به جلوی در که رسیدیم گفتن بچه های تهران بیرون نرن چون قراره اتوبوسشون بیاد داخل پادگان ... طوری شده بودم که دیگه به هق هق افتاده بودم .. خیر سرم مثلا با خودم قرار گذاشته بودم گریه نکنم .. یه خداحافظی مفصل با بروبچ واسه بار آخر کردم و سوار اتوبوس شدم ... شک ندارم اگه همین الان به بچه ها میگفتن همتون تجدید دوره شدید با کمال رضایت همه قبول می کردن .... دستم رو کردم تو جیبم تا بلیتم رو در بیارم دیدم نیست ؛ چون از بقیه دیرتر سوار شده بودم ؛ راننده بلیط ها رو جمع کرده بود و از صندلی ما هم گذشته بود ، پس در کمال خونسردی خودم رو زدم به کوچه علی چپ .... راننده بلیط ها رو شمرد و گفت یه دونه کمه ... خوبه رو بلیط ها اسم نبود وگرنه تابلو میشد ... از آقای راننده اصرار از ما انکار ... انداختیم گردن خودش .... داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که یکی از بچه های اصفهان بدو بدو در حالی که بلیط من دستش بود از پله های اتوبوس اومد بالا و گفت مسعود خاک تو سرت بدون بلیط چه جوری میخواستی بری ... دیدم همه دارن 4 چشمی نیگام میکنند ... یه اتوبوس رو معطل کرده بودم .... گفتم این که بلیط من نیست من بلیطم رو تحویل آقای راننده دادم (الکی) ... حالا من هر کی رو هم قانع میکردم نمی تونستم این پسر اصفهانیه رو قانع کنم ... میگفت الا و بلا این بلیط خودته . 2 تا ماچ آبدار بهش دادم و از اتوبوس شوتش کردم بیرون (دوستی خاله خرسه ) طولی نکشید تا بقیه رو هم توجیح کردم داشتیم راه می افتادیم که دیدم یه چیز مثل یویو از پنچره اوتوبوس آویزونه دیدم کد 80 از بچه های اهوازه بالا و پایین میپرید و  دست تکون میداد ؛ هر کسی یه جوری ابراز محبت میکرد ... اتوبوس که راه افتاد واسه بار آخر بیرون رو برانداز کردم همه سرها پایین همه چشم ها اشک آلود ؛ احساس یه گوسفند قبل از قربونی شدن به آدم دست میداد ؛ انگار قرار بود بریم بمیریم .... اگه دروغ نگم تا چند کیلومتر بعد از  پادگان گریه ام بند نمی اومد ... قرص مسکن خوردم و تا بعد از همدان دیگه خواب بودم ... اتوبوس اول بچه های تهران رو رسوند و بعد نوبت ما کرجی ها شد ... بچه های تهران که پیاده شدن ... تازه معنی دلتنگی رو فهمیدیم .... تا خود کرج دیگه هیچکس یه کلمه هم حرف نزد ....

 

یعنی واقعا تموم شد این 2 ماه لعنتی .... من عاشق این 2 ماه لعنتی شدم ...

چقدر خاطره دارم ... توی تمام زندگیم این همه دوست اونم یه جا نداشتم ....

 

داداشهای گلم خدمت دیر یا زود تموم میشه و جز این خاطره ها هیچ چیز ازش باقی نمی مونه

پس قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید به جای اینکه تمام مدت به فکر پایانش باشید ....