سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

دلخوری در مستقری

شب زودتر از همیشه خوابیدم ... صبح ساعت 5 از خونه زدم بیرون ... هوا هنوز بدجوری تاریک بود ، به سختی یه ماشین گیر آوردم که منو تا مترو رسوند . تا اون روز هیچوقت اونموقع سوار مترو نشده بودم ، آدمهای خسته و داغونی رو میدیدم که معلوم نبود دارن میرن سر کار یا دارن بر میگردن . همه تو چرت بودن ؛ شانسکی یه صندلی گیر آوردم و سریع نشستم ...از اونجایی که اون موقع همه تو کف خوابن و دوست دارم لم بدن و ولو بشن و از طرفی صندلی های مترو هم یه جوریه که وقتی 2 طرف روبروی هم میشینن پاهاشون به هم میخوره یا مجبوری پاهاتو بذاری لای پای طرف روبرویی و یا کوتاه بیای و بزاری که اون پاهاشو بزاره لای پات ....  موقع پیاده شدن 10 برابر از سوار شدن سخت تر بود باید قدمهاتو با فضای خالی بین آدما هماهنگ میکردی ... تا جلو در که رسیدم 20 نفر رو له کردم و از رو خیلی ها رد شدم ...شده بود شبیه کارتون تام و جری . به مستقری رسیدم . افسر شب حتی به خودش زحمت نداده بود که منتظر من باشه تا پست رو تحویلم بده؛اصلا از کجا معلوم که اومده بود ؟  هیچ کدوم از سربازها واسه نگهبانی تو حیاط مستقری نبود ..خود آقای ایکس هم نیومده بود هنوز . دیروز از من خواسته بود که قبل از اومدنش به پاسگاه همه سربازها رو به صف تو حیاط ردیف کنم  .  حالا من مونده و یه مشت سرباز قد و کله خر که همشون هم بنای ناسازگاری گذاشته بودن . ( من اصولا اهل دعوا و لات بازی نیستم و همیشه با منطق و صحبت پیش میرم و اون روز تنها نگرانی من صورت بدی بود که تو روز اول خدمت به خاطر سرکشی سربازها پیش مافوقم پیدا میکردم ) هیچکس به حرفم گوش نمیداد کاملا مشخص بود بچه ها دست به یکی کردن تا منو بچزونن . از خوابگاهشون بیرون اومدم و درمونده و مستاصل روی پله جلوی آسایشگاه نشستم هیچی به ذهنم نمی رسید و خودم رو آماده کرده بودم واسه یه توبیخ درست و حسابی ... 10 دقیقه طول نکشیده بود که یکی از سربازها (موسوی بهش می گفتن سید) که تو آشپزخونه بود با صدای بلند فریاد زد ایکس اومد ...ایکس اومد .... (بعدها متوجه شد که از کجا داشته زاغ سیاه مافوقمون رو چوب میزده ... محل عبور آقای ایکس همیشه از سمت کرج به سمت تهران و از روی پل هوایی بزرگی بود که دو طرف اتوبان رو به هم وصل می کرد و درست از زمانی که آقای ایکس پاشو روی پل هوایی می گذاشت 5 دقیقه طول می کشید تا به مستقری برسه و آقای ایکس همیشه تو یه زمان خاصی با حداقل فاص  5 یا 10 دقیقه تاخیر به پاسگاه می رسید) با شنیدن صدای اون سرباز تو کمتر از 2 دقیقه همه بچه ها تو حیاط به صف شدند ... نگرانی من بی مورد بود  . آقای ایکس از روی پل هوایی شاهد اومدن نیروها به حیاط مستقری بود داخل مستقری که شد دیگه تقریبا همه چی مرتب بود . از سربازها دلخور بودم . بررسی محیط پاسگاه و لباسهای بچه ها کاری بود که فرمانده پاسگاه یا همون ایکس انجام میداد . بعد از انجام تشریفات بخشی از نیروها به جلوی درب متروی چیتگر و بخش دیگه ای از اونها به پارک چیتگر برای سرکشی و پست دادن رفتن . 2 سرباز به همراه آشپز و فرمانده پاسگاه و من در مستقری موندیم . آشپز مشغول آشپزی شد نیروهای باقی مونده مشغول تمیز کردن مستقری شدن و من و فرمانده به داخل اتاقش رفتیم قبل از اینکه بخوام چیزی بهش بگم تمام اتفاقی که صبح افتاده بود رو واسم تعریف کرد . از ریز قضیه باخبر بود ( حتی تو اون لحظه فکر کردم شاید نقشه خودش باشه ) بچه ها از پست برگشتن و ناهار رو خوردیم اون روز ساعت خیلی کند می گذشت آقای ایکس اون روز زودتر از همیشه رفت و ساعت از 2 گذشته بود که افسر بعد از ظهر اومد مثل دیروز مغرور و کم حرف . صبحها سر کار می رفت و بعد از ظهر با لباس شخصی به پاسگاه میومد و سر این قضیه همیشه با ایکس مشکل داشت . 8 ماه از خدمتش گذشته بود و حالا خدا رو بنده نبود . بعد از رفتن فرمانده پاسگاه دیگه نه خبری از پست دادن بود نه گشت ... همه چیز بستگی به افسر شیفت داشت ... از اینکه باید تا فردا تو پاسگاه می موندم بدجوری کلافه بودم  ... شیفت های نیروها 24 ساعت 24 ساعت عوض می شد یه سری نیروی جدید به مستقری اومدند و چند نفر رفتند ...جالب اینجا بود که که حتی نیروهای جدیدی هم که مستقری میومدند همون رفتار رو داشتند .... احساس سرخوردگی می کردم ... افسر بعد از ظهر هم زودتر از ساعت تعیین شده رفت و افسر شب بالاخره از راه رسید یه پسر هم سن و سال خودم بود نیروی مثبتی داشت و همه از دیدنش خوشحال شدند رفتار اون هم کماکان شبیه بقیه بود هر چند با سربازها حسابی گرم می گرفت ولی با من نه . افسر شب حق شام خوردن تو پاسگاه رو نداشت ولی نیروها همیشه براش غذا نگه می داشتن . بالاخره شب از راه رسید لباسهای خاکیم رو پوشیدم و رفتم تو تختم ...تمام شب باید یه نیرو تو حیاط مستقری پست می داد چون سرکشی به صورت کاملا اتفاقی از طرف پادگان صورت می گرفت ... و تمام عواقبش گردن افسر بدبخت بود ... سربازی که قرار بود پست بده اسلحه رو از افسر تحویل می گرفت و می رفت سر پستش ...این استاندارد قضیه بود ولی متاسفانه اینجا اینطور نبود ...باید یه ساعت التماس سرباز رو می کردی تا بره سر پست و در نهایت اگه موفق می شدی از تختش بکشیش بیرون حداکثر لطفی که به تو می کرد این بود که لباسهای نگهبانیش رو بپوشه و با اون لباسها و پوتین بخوابه که اگر بازدیدی به صورت اتفاقی صورت گرفت بهانه ای داشته باشه برای سرکشی به داخل مستقری .... شب اول شب خوبی نبود ...دلم نمی خواست زیراب هیچکسی رو پیش ایکس بزنم  از طرفی بدجوری آنتریک شده بودم ... بالاخره خوابم برد و اون شب هم تموم شد .

 

نظرات 4 + ارسال نظر
mahdi5233 شنبه 24 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:39 ب.ظ http://sarbazi1393.mihanblog.com

سلام.خیلی عالی بود اگه میشه در مورد یگان هم بزار و بگو که یگان کجا افتادی.راستی اگه تونستی منم لینک کن.فداتتتتتتتتتتتتت

mahdi5233 شنبه 24 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:29 ب.ظ http://sarbazi1393.mihanblog.com

سلام.اگه میشه بقیشو هم بزار.فداتتتتتتتتتتتتت

سلام ...حتما ...تو اولین فرصت .

Amir Raz سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.ravanshena30.ir

سلام مسعود جان ، امیدوارم همیشه تنت سالم باشه
من یه کرمانشاهیم و نزدیک به 2 ساعتی تمام خاطراتت رو خوندم ، حتما میپرسی چرا
چون منم سرباز دوره آموزشی پادگان رجائی شدم و چون میخواستم فضای حاکم بر آموزشی رو بشناسم دستم اومد ، هرچند 5 سال میگذره اما بیشتر اینایی که گفتی هنوز هست ، ولی من فصل سرد ترین سال میرم و تو گرم ترین فصل سال رفتی ...

با آرزوی بهترین ها برات ، خیلی کمک ام کرد خاطره هات

من هم بهترینها رو واست آرزو دارم و امیدوارم هر جا هستی لبت خندون و دلت شاد باشه .

هادی یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام
وبلاگ جالبی داری، برام جالبه که بعد از این همه سال هنوزم علاقه داری به نوشتن خاطرات سربازی.
انشاله موفق باشی

ممنون که خوندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد