سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

آخرین روز دوره آموزشی


تمام دیشب رو بیدار بودم و با هم تختیم که اتفاقا هم اسم خودم هم بود (مسعود) حرف میزدیم ... تا صبح نیم ساعت هم نخوابیدم ، همه بار و بندیلم رو از دیشب جمع کردم و صبح باید فقط پتو ها رو جمع میکردم . همه دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدن .آسایشگاه شلوغ بود ؛ همه خوشحال بودن  و داشتن وسایلاشون رو جمع میکردن . امروز نظافت آسایشگاه رو انداختن گردن ما هر چند من و چند تا از بچه ها قبل از اینکه کسی بخواد حرفی به ما بزنه کار رو شروع کرده بودیم .. مهدی شکوری بچه تهرانپارش شده بود سر دسته آشغال جمع کن ها ... آسایشگاه از همیشه کثیف تر بود از بچ ها خواستیم تا وسایلاشون رو ببرن بیرون از آسایشگاه ، تا ما بتونیم راحتتر نظافت کنیم .. امروز همه حرف گوش کن شده بودن و طولی نکشید که آسایشگاه خالی شد ... همه جا رو تمیز کردیم و بالشها رو مثل روز اول تو کمد ها جا دادیم ... پتوها رو از رو تختها جمع کردیم و خلاصه همه چی رو برای ورود برو بچه های دوره 163 حاضر کردیم ... بالاخره نظافت تموم شد ... وسایلم که شامل یه کوله پشتی بزرگ و 2 تا کیسه نایلون که توش پتو ها رو جا داده بودم و یه کیسه هم سوغاتی بود ... قرار بود برگه های ترخیص که ما بهش میگفتیم برگه سبز رو جلوی در تحویلمون بدن (سند آزادی) تو اون بهبهه و شلوغی هر کسی از راه میرسید دفتر خاطراتشو به من میداد تا براش پر کنم ، چقدر طرفدار پیدا کردم و خودم نمی دونستم ... با خودم عهد کرده بودم که آخر قصه نه گریه کنم و نه ناراحت باشم ... شروع کردم به خداحافظی اول از بچه های شهرستونی و دوستهای درجه 2 شروع کردم ... تو حالت های روبوسی و از این حرفها بودم که یهو یه دستی از پشت زد رو شونم و گفت آقا مسعود با ما خداحافظی نمی کنی ؟ برگشتم دیدم مصطفی کد 100 از کرمان پشت سرم واستاده / این چند روز آخر خیلی منو اذیت کرد و وقعا نمی خواستم باهاش خداحافظی کنم .. پرید تو بغلم ، اینقدر محکم بغلم کرد که نمی تونستم نفس بکشم ... بعد از چند دقیقه مصطفی شل شد ، دیدم تمام بدنش داره میلرزه روش رو برگردوندم دیدم داره گریه میکنه ... خواستم گریه مصطفی رو بند بیارم خودم گریه ام گرفت ... حالا باید یکی پیدا میشد گریه منو ساکت می کرد . بعد مصطفی نوبت مسعود بود ؛ اون رو که اصلا لازم نبود بغل کنی ، همینطوری که نیگاهش میکردی اشکت می اومد . با اون کله کچل گندش و اون چشمهای درشتش چقدر معصوم شده بود ... حداقل 5 دقیقه تو بغل هم گریه کردیم ... چه فاز غمی بود ... گروهان 3 شده بود صحرای کربلا ... تو دقایق آخر قبل از اینگه راه بیفتیم بریم جلوی در آموزشگاه کد 8 که از خیلی وقت پیش دلم می خواست باهاش دوست بشم بهم گفت آقا مسعود یه شماره از خودت به ما نمی دیدی ؟ از خدا خواسته شماره خودم و خونه رو به دادم اونم شمارش رو بهم داد (این رقصهای شبانه چه شهرتی واسه من بهم زده بود) . بالاخره راه افتادیم به سمت جلوی در آموزشگاه ، تا به جلوی در برسیم حداقل با 100 نفر خداحافظی کردم . فرمانده گروهان داشت برگه های سبز رنگ رو تحویل بچه ها برگه ام رو گرفتم ، حالا باید از گیت بازرسی بدنی رد میشدیم درست مثل اومدن ؛ انگار دارن فیلم رو بر میگردونند عقب ... همون موقع یادم افتاد تو جیبم چند تا پوکه فشنگ و خورده هایی از لاشه نارنجک که به عنوان یادگاری برش داشته بودم دارم ؛ همشون رو از جیبم در آوردم و با مهارت خاصی چپوندم تو پوتینم ... حالا باید تا جلوی در مثل چلاقها راه میرفتم  ... سرتون رو درد نیارم مردیم از گریه ... به جلوی در که رسیدیم گفتن بچه های تهران بیرون نرن چون قراره اتوبوسشون بیاد داخل پادگان ... طوری شده بودم که دیگه به هق هق افتاده بودم .. خیر سرم مثلا با خودم قرار گذاشته بودم گریه نکنم .. یه خداحافظی مفصل با بروبچ واسه بار آخر کردم و سوار اتوبوس شدم ... شک ندارم اگه همین الان به بچه ها میگفتن همتون تجدید دوره شدید با کمال رضایت همه قبول می کردن .... دستم رو کردم تو جیبم تا بلیتم رو در بیارم دیدم نیست ؛ چون از بقیه دیرتر سوار شده بودم ؛ راننده بلیط ها رو جمع کرده بود و از صندلی ما هم گذشته بود ، پس در کمال خونسردی خودم رو زدم به کوچه علی چپ .... راننده بلیط ها رو شمرد و گفت یه دونه کمه ... خوبه رو بلیط ها اسم نبود وگرنه تابلو میشد ... از آقای راننده اصرار از ما انکار ... انداختیم گردن خودش .... داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که یکی از بچه های اصفهان بدو بدو در حالی که بلیط من دستش بود از پله های اتوبوس اومد بالا و گفت مسعود خاک تو سرت بدون بلیط چه جوری میخواستی بری ... دیدم همه دارن 4 چشمی نیگام میکنند ... یه اتوبوس رو معطل کرده بودم .... گفتم این که بلیط من نیست من بلیطم رو تحویل آقای راننده دادم (الکی) ... حالا من هر کی رو هم قانع میکردم نمی تونستم این پسر اصفهانیه رو قانع کنم ... میگفت الا و بلا این بلیط خودته . 2 تا ماچ آبدار بهش دادم و از اتوبوس شوتش کردم بیرون (دوستی خاله خرسه ) طولی نکشید تا بقیه رو هم توجیح کردم داشتیم راه می افتادیم که دیدم یه چیز مثل یویو از پنچره اوتوبوس آویزونه دیدم کد 80 از بچه های اهوازه بالا و پایین میپرید و  دست تکون میداد ؛ هر کسی یه جوری ابراز محبت میکرد ... اتوبوس که راه افتاد واسه بار آخر بیرون رو برانداز کردم همه سرها پایین همه چشم ها اشک آلود ؛ احساس یه گوسفند قبل از قربونی شدن به آدم دست میداد ؛ انگار قرار بود بریم بمیریم .... اگه دروغ نگم تا چند کیلومتر بعد از  پادگان گریه ام بند نمی اومد ... قرص مسکن خوردم و تا بعد از همدان دیگه خواب بودم ... اتوبوس اول بچه های تهران رو رسوند و بعد نوبت ما کرجی ها شد ... بچه های تهران که پیاده شدن ... تازه معنی دلتنگی رو فهمیدیم .... تا خود کرج دیگه هیچکس یه کلمه هم حرف نزد ....

 

یعنی واقعا تموم شد این 2 ماه لعنتی .... من عاشق این 2 ماه لعنتی شدم ...

چقدر خاطره دارم ... توی تمام زندگیم این همه دوست اونم یه جا نداشتم ....

 

داداشهای گلم خدمت دیر یا زود تموم میشه و جز این خاطره ها هیچ چیز ازش باقی نمی مونه

پس قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید به جای اینکه تمام مدت به فکر پایانش باشید ....

 

 

خدمت در یگان قسمت دوم

با چند تا از بچه ها یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم به سمت پادگان دژبان کل سپاه ..انتهای خیابان تختی ...نرسیده به بالای کوه ... تقریبا همون چیزی که تو ذهنم بود ... جلوی در دژبانی قل چماق ترین دژبانهایی رو که تو عمرم دیده بودم رو دیدم .... حتی فکر اینکه قراره من یکی از اینا باشم هم واسم خنده دار بود ؛ اطلاعات معمولی که قبل از اومدن به همه گوشزد شده اینجا مصداق پیدا میکرد ... زورگویی ، بد و بیراه شنیدن و ... البته برای ما که دیگه پوستمون کلفت شده بود این رفتارها عادی بود ... تقریبا همه قبلا از اومدن میدونستیم چی در انتظارمونه ...زیاد سورپرایز نشدیم ...من فقط دنبال راه در رو بودم ... منتظر بودم تا کارم اینجا تموم بشه و یه راست برم پیش پارتی نه چندان بدرد بخورم و با هر طرفندی که شده وضعیت رو عوض کنم ، حدود 20 دقیقه جلو در دژبانی بودیم ، با سربازهایی که پایه خدمتیشون با ما فاصله ای نداشت ( مثلا یکی ، دو ماه قبل از ما به خدمت اومده بودن ) می شد حرف زد و ازشون راهنمایی خواست ... ولی وای به اون روزی که می خواستی از یه سربازی که اواخر خدمتشه یا از تو پایه خدمتی بالاتری داره سوال کنی ... انگار اکراه داشتن از اینکه با ما حرف بزنند ...به ما نزدیک نمی شدن ..ما رو تحویل نمی گرفتن و تا جایی که می تونستن ما رو دست می انداختن .

نکته : وضعیت ظاهری یه سرباز دقیقا نشون دهنده مدتیه که داره خدمت میکنه ... وضعیت پوتین و لباس ...  رنگ و رورفتگی درجه و آرم کلاه ... اینا نشون میده که شما مدت زیادیه که دارید خدمت میکنید ....

یکی نبود به این سربازهای احمق بگه ؛ آخه کودن اون زمانی که تو داشتی تو این برجک و اون برجک پست میدادی من با دوستام تو این کافی شاپ و اون کافی شاپ در حال عیاشی بودم ...به چی می نازی ... به این که چند ماه زودتر اومدی خدمت و چند ماه قراره زودتر بری خونه ؟ زرنگ اونه که وقتی رفت بیرون برنامه ریزی کرده باشه واسه زندگش تا چارشاخ نمونه ....با اینکه هنوزهم از دست رفتارهاشون خیلی ناراحتم و فکر میکنم اصلا واسم قابل حذم نیست اما  بگذریم ...

تو دژبانی با یه پسر موقر و آروم که درجه ستوان دویی داشت هم صحبت  شدم ... الان حتی اسمش رو به خاطر ندارم ... به ما در مورد بهترین جاهایی که میشد تو دژبان کل خدمت کرد توضیح میداد ... سربازهایی که از کرج میومدن تصمیم گرفته بودن توی خوابگاه پادگان بمونن و آخر هفته رو به خونه برن ... ولی من هیچ جوره تو کتم نمی رفت ..اگه قرار بود اینقدر مزخرف خدمت کنم خوب میرفتم ارتش و اینهمه هم دوندگی نمی کردم .... ( اون موقع که تو کرمانشاه بودیم برامون مسلم بود که اومدن به خونه محاله ولی حالا با وجود اینکه تا خونت همش 2 ساعت راهه  ومجبوری باز هم تو پادگان باشی خدایشش خیلی زور داشت ) البته هیچ اجباری نبود که حتما تو پادگان بمونی ولی فکر کن هر روز صبح باید ساعت 5 بیدار بشی و خسته داغون خودت رو به پادگان برسونی و بعد از ظهر ساعت 2 دوباره دوساعت تو راه باشی تا به خونه برسی ؛ تابستون یه جورایی قابل تحمله ولی زمستون حتی فکر کردن بهش اعصابت رو بهم میریزه ...( تازه اون موقع هنوز متروی افسریه راه نیافتاده بود و مجبور بودیم از بهارستان تا اونجا با تاکسی بریم ؛ دخل و خرج هم جور در نمی اومد ) .

یکی از بهترین قسمتهای دژبان همون نیروی انسانیش بود...جایی که همه بچه های درجه دار دوست داشتن اونجا خدمت کنند ....رفتیم جلوی در نیرو انسانی ... ایندفه خوش شانسی آوردم  یه نیرو میخواستن که کامپیوتر بلد باشه و من هم رشته ام کامپیوتر بود همه شرایط لازم رو داشتم... هر طوری بود باید یه خودی نشون میدادم تا اگه تو دژبان موندگار شدم لااقل یه جای خوبش خدمت کنم ... تو گیر دار خودشیرینی واسه سربازهای نیرو انسانی بودم که یه سرباز ریزه میزه توجهم رو جلب کرد .. یه سرباز صفر (علامت روی بازو (لا) ملقب به لا بیشعوری  ) ... می خواست برگه مرخصی تشویقیش رو پر کنه ولی سواد نداشت و عاجز شده بود ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم بیا من واست پرش کنم ... داشتم برگه رو پر می کردم که گفت : تازه اومدی دژبان ؟ گفتم آره یه روزه ... اونم به من خندید !!! سر صحبت تو اون چند دقیقه حسابی باز شد و متوجه شدم که اون پسر هم که بعدا با هم دوست شدیم نزدیکهای کرج زندگی میکنه ... به من گفت : می خوای تو نیرو انسانی بمونی ؟

 بهش گفتم :تو جای بهتری سراغ داری ؟

گفت : آره ...

یه نیگا بهش انداختم ... گفتم خوب 100% داره چرت و پرت میگه ولی واسه اینکه دلش نشکنه با اشتیاق پرسیدم کجا ؟

گفت : مستقری کرج

مستقری دیگه چه جهنم دره ای بود ؟کنجکاو شدم و درادامه مکالمه بیشتر ازش سوال پرسیدم و متوجه شدم که ... دژبان کل سپاه علاوه بر بخشهایی که داخل پادگان داره قسمتهایی در خارج از پادگان داره که کارشون کنترل و گیر دادن به سربازهای سایر پادگان هاست ... حالا باید چیکار میکردم از کجا معلوم که مستقری کرج اصلا افسر بخواد ؟ اگه کارم تو قسمت نیروی انسانی رو از دست میدادم و تو مستقری هم راهم نمی دادن دیگه واقعا معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد !!!

سربازی که تازه باهاش رفیق شده بودم یه جوری با اطمینان حرف میزد که دلم آدم رو قرص میکرد ... میگفت که مستقری کرج به یه افسر واسه شیفت صبح نیاز داره ... میگفت به هر حال تو ضرر نمی کنی ... اونجا نه مستقری ترمینال غرب (آزادی) ..می گفت اصلا خدمت بیرون از پادگان با داخل پادگان قابل مقایسه نیست ... سرتون رو درد نیارم .... بالاخره با حرفهاش راضیم کرد ...به بچه های نیرو انسانی گفتم که من منصرف شدم و اونا هم بلافاصله یکی از بچه ها رو که لیسانس کارگردانی داشت رو با من جایگزین کردن ... یه نامه واسه معرفی به قسمت عملیات گرفتم ... و به تاخت رفتم عملیات ...مسئول مستقیم قسمت عملیات یه سرهنگ میانسال بود که برش زیادی تو پادگان داشت ...بعد از چند دقیقه معطلی وارد اتاقش شدم ... اصلا یادم رفت احترام بزارم ...اونم اینقدر سرش شلوغ بود که متوجه نشد ... برگه رو گذاشتم رو میزش و رفتم عقب وایسادم ... به همکارش که تو اتاق بود یه اشاره کرد و گفت : کدوم یکی از مستقری ها نیرو میخواد ؟ اونم گفت : جاجرود یه افسر 24 / 24 (24 ساعت استراحت 24 ساعت خدمت ) لازم داره و همچنین عوارضی قم هم یه افسر می خواد ... تو دلم به اون سرباز گوربه گورشده فحش میدادم و می گفتم خدایا من چه گناهی کردم که هر بار از تو چاله درمیام و میفتم تو چاه اگه برم جاجرود یا قم دیگه ماهی یه بار هم نمی تونم برم خونه ... تو فکر بودم که سرهنگه کوبید رو میز و گفت : تو هپروتی ؟ شنیدی که چی گفت کجا می خوای بری ؟ (خدا پدرش رو بیامرزه لااقل 2 تا حق انتخاب به من داد ) ... نمی دونستم چی بگم ...واقعا گیج و درمونده شده بودم ...خیلی اتفاقی یاد اون نامه معرفی پارتی جان عزیزم افتاد که برای پادگان رجبی پور ازش گرفته بودم ... دست کردم تو جیبم ...نامه رو درآوردم و گرفتم جلوی آقای سرهنگ ...گفتم فلانی منو معرفی کرد و یه عالمه سلام رسوند ... تو همین 10 کلمه حرف 80 بار توپوق زدم ...یارو سرهنگه بدجوری جذبه داشت ... گفتم الان یکی میخوابونه زیر گوشم .... ولی این کارو نکرد ...نامه رو گرفت و به مهر و امضای زیرش نیگا کرد ... یه نیگا به من کرد و گفت تو آشنای فلانی هستی ؟ گفتم بله ...گفت پس چرا زودتر نگفتی ؟ خوب حالا بچه کجایی ؟ گفتم : کرج .. گفت چه جالب من خودمم کرج زندگی میکنم ..مهرشهر بلدی ؟ گفتم بله ...و... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با جناب سرهنگ حسابی پسر خاله شدم ... حالا دیگه واسه ورود به هر مستقری که دلم می خواست حق انتخاب داشتم ... یه نامه واسه معرفی به مسئول مستقریها بهم داد و با سلام وصلوات راهیم کرد ... مسئول مستقری ها یه سروان کچل بود که مدام میخندید ... هنوز از راه نرسیده بهش گفتم میخوام برم مستقری کرج خدمت کنم ... گفت کرج یه نیرو میخواست که اونم یه ساعت قبل از اینکه تو بیای براشون فرستادم .... نامه سرهنگ رو از جیبم درآوردم و گذاشتم رو میزش گفتم دستور سرهنگه ما از آشناهاشون هستیم ... یه نیگا به نامه کرد و گوشی ورداشت و به سرهنگ زنگ زد ... من که نفهمیدم پشت گوشی چی گفتن ... ولی بعدا متوجه شدم که طرف فکر کرده من میخوام برم ترمینال غرب ولی من می خواستم برم مستقری پارک چیتگر .... گوشی رو که قطع کرد و گفت فعلا باید بری مستقری پارک چیتگر تا بعدا یه فکری به حالت بکنم ... خدااااااااایا چی داشتم میشنیدم ... یعنی درست بود ... میخواستم همون جا بپرم لپ سروانه رو ماچ کنم ...بعد از اون همه استرس که توی اون روز بهم وارد شد این خبر حسابی حالم رو جا آورد .... گفت الان هم برو لباس و باکسیل و بند حمایلت رو بگیر وهمین امروز خودت رو به مستقری چیتگر و مسئول مستقیمت آقای ایکس (اسم مستعار مسئول مستقری کرج) معرفی کن ... (راستی تا یادم نرفته اینو بگم که نشانه شاخص و یه جورایی معرف دژبانها باکسیل و بند سفید رنگ پوتین هاشونه )...  از سروان خدافظی کردم و رفتم ولباسهام رو گرفتم ..لباس و شلوار سبز بد رنگ با بند حمایل و باکسیل سفید ... که روی هم رفته جلوه قشنگی داشت   ... و یه کلاه شبیه کلاه افسرهای نیروی انتظامی که سر چهارراهها می ایستن و لیبل نام و دژبان که خودم تهیه کردمشون ... موقع برگشتن دوباره اون ستوان دویی رو که در شرف ورودم به دژبان کل رو دیده بودم ، دیدم ....و همه اتفاقات رو واسش تعریف کردم ...طفلی به هم ریخت ...گفت مستقری کرج ؟ گفتم آره مگه چیه ؟ یه جورایی می خواست حالم رو نگیره ... گفت هیچی بچه ها زیاد از افسر مسئولش تعریف های خوبی نمی کنن (آقای ایکس) ... تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود ...حتی اگه طرف یزید هم بود من به خاطر مسافتی که حالا دیگه از نصف هم نصفتر شده بود قبول می کردم ... باهاش خداحافظی کردم و رفتم به سمت مستقری کرج (چیتگر)....

خدمت در یگان قسمت اول

دوره آموزشی با همه خوب و بدش بالاخره تموم شد ..... و قرار شد 10 روز دیگه تو یه تاریخ مشخص بچه ها دوباره به پادگان رجبی پور برگردن تا یگان خدمتی شون مشخص بشه .... توی تمام مدت 10 روزی که خونه بودم همه مثل پروانه دورم میچرخیدن فقط کافی بود یه چیزی بخوام محال ممکن بود که برآورده نشه ... 10 روزم مثل برق سپری شد و صبح روز موعود رسید ... دیدن دوباره بچه های تهران و کرج یه حال خوبی به آدم میداد ...ولی جای خیلی از بچه های شهرستان خالی بود ... بروبچ خوشحال و راضی به نظر میرسیدن تقریبا همه ما مطمئن بودیم که قسمت سخت خدمت رو گذروندیم و حالا دیگه وقت خوش گذرونیه ... همه بچه ها درجه هاشون رو چسبونده بودن .. درجه من شکل 2 تا حلال بود و 3 تا خط زیرش که روی بازو قرار می گرفت ... لیسانسها 2 ستاره ... فوق لیسانس  و دکترها 3 ستاره روی شونه هاشون داشتن  .... بعد از دیدن بروبچ همه رو توی سالنی که روز اول قبل اعزام دور هم  جمع کرده بودن ؛ جمع کردن ...تا اون موقع همش خیال می کردم پادگان محل خدمتم همون رجبی پوره و منم از همون روز تا 19 ماه آینده قراره هر روز صبح از کرج راه بیفتم و ظهر نشده به خونه برگردم (البته طولی نکشید که مدت خدمت از 21 ماه به 18 ماه تغییر کرد و یه عالمه خوش بحالمون شد) ... اما اینجوری که فکر می کردم نبود ...چه خیال های خوشی داشتم ... اون روز یه سرهنگی که نمی شناختیم با چند تا برگه تو دستش وارد سالن شد تو اون لیست ها اسامی بچه ها بود و یگانی که باید خودشون رو به اونجا معرفی می کردن ...شروع کرد به خوندن اسامی .. آرزو می کردم حداقل با چند تا از بچه هایی که میشناسم تو یه جا بیوفتم که تنها نباشم ... وقتی اسامی گروه اول و دوم رو خوند و گفت فقط همین 2 گروه تو پادگان رجبی پور می مونن انگار آب یه سطل آب یخ ریختم رو سرم ... مضطرب بودم و از آینده نامعلومی که پیش رو داشتم شدیدا می ترسیدم ...یه عالمه برنامه ریزی کرده بودم ... حالا قرار بود چه اتفاقی بیوفته ؟  نزدیک ظهر بود و اسامی بیشتر بچه ها رو خونده بودن ... تقریبا همه بچه هایی که باهاشون صمیمی بودم تقسیم شده بودن و الان دیگه هیچکس رو نداشتم ... فقط 2 گروه مونده بود ... یه گروه به پادگانی که مربوط به تجهیزات مخابراتی بود (الان اسمش رو یادم نمیاد ) اعزام میشد و گروه دوم هم به پادگان دژبان کل سپاه معرفی میشد .... از دژبان کل سپاه چیزای خوبی نشنیده بودم ... می گفتن اونجا به درجه ای که داری نگاه نمی کنند ...باید مثل یه سرباز صفر جون بکنی ... البته خیالم راحت بود که تو گروه اول هستم ... چیزهایی که از دژبان ها توی ذهنم می چرخید یه قد 190 سانتی با یه هیکل درشت بود که خدا رو شکر من از نعمت داشتن هر دو محروم بودم ... اسامی گروه اول خونده شد ...اسم من بازم تو لیست نبود ... با خودم گفتم آخ جون دیدی اسم من تو هیچ کدوم از لیستا نبود ... حالا باید با یه ترفندی خودم رو به زور پارتی بازی هم که شده بچپونم تو پادگان رجبی پور ...تو همین فکرها بودم که شروع کرد به خوندن اسامی گروه دوم یعنی بروبچ دژبان ... دومین اسمی که خوند اسم من بود .... زرد کرده بودم ...فشارم افتاده بود ...به تته پته افتاده بودم ... جایی برای اعتراض نبود ...بابا به خدا حتما یه اشتباهی شده من 174 سانتی با این قیافه سیاه سوخته و لاغر آخا کجام شبیه دژبان هاست ....اسامی رو با عجله خوند و گفت که باید تا قبل از ساعت یک خودتون رو به پادگان دژبان سپاه معرفی کنید .... با اون حال بدی که داشتم جلو رفتم و خودم رو به آقای سرهنگ رسوندم و بهش گفتم من آشنای فلانی هستم و حتما یه اشتباهی شده و یه نامه هم دارم ... با یه حالت خونسرد و طوری که انگار اصلا نشنیده من چی گفتم ...رو کرد بهم و گفت مگه نشنیدی تا ساعت 1  باید خودتو به دژبان معرفی کنی وگرنه نیرو انسانی تعطیل میشه و روز اول رو غیبت میخوری ..... نای کل کل کردن رو نداشتم ..... به خودم گفتم گور بابای این دو ماه آموزشی اصلا دیگه ادامه نمی دم ... واسه چند دقیقه قید همه چیز رو زدم تا یکی از بچه ها که اونم مثل من گیج شده بود بهم نزدیک شد و گفت حالا بیا بریم خودمون رو معرفی کنیم تا غیبت نخوریم ...خدا بزرگه ...بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم .....