سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

دردسرهای مرخصی شهری ....

تقریبا 2 هفته از شروع  آموزشی میگذشت که خبر دار شدیم قراره به همه بچه ها مرخصی شهری بدن.(یعنی باید تو یه زمان که برای ما تعیین میشد میرفتیم تا خود کرمانشاه و بر میگشتیم ).(من واقعا به این مرخصی نیاز داشتم چون میخواستم هفته بعدش که کنکور داشتم مرخصی بگیرم و برم خونه پس باید هر جوری که میشد میرفتم اینترنت و کد رهگیریم رو میگرفتم و برای فرمانده ام میاوردم تا با مرخصیم به خونه موافقت کنه.)یادم میاد از هر کسی که سوال میکردم که برای مرخصی میای یا نه ، میگفت که حتما میاد. روز قبل از مرخصی ارشدمون دفترچه همه بچه هایی رو که میخواستن برن مرخصی رو جمع کرد و برد پیش فرمانده تا مهر و امضاشون کنه و خلاصه یه جورایی اجازه مرخصی رو بگیره .تقریبا همه بچهای گروهانمون به جز یه چند نفر انگشت شمار ، عازم مسافرت چند ساعته شده بودن .روز 5 شنبه بود ، کلاسها تا قبل از ظهر تموم میشد و حدودا 5 ساعت وقت داشتیم که کرمانشاه رو زیرو رو کنیم . من و چند تا از رفیقام قرار گذاشتیم که ناهار نخوریم و زودتر راه بیفتیم در عوض بیرون که رسیدیم بریم یه رستوران باکلاس و یه دلی از عزا در بیاریم . با یه عالمه شوق و ذوق راه افتادیم به سمت در دژبانی و خیال میکردیم که از همه زرنگتریم و اول از همه میریم بیرون . اما ، چشمتون روز بد نبینه تقریبا نیم کیلومتر مونده بود به در دژبان که دیدیم یه صف بلند و بالا از کسایی که ظاهرا از ما زرنگتر بودن جلوی در ایستادن و هنوز هیچکس هم بیرون نرفته . شیکمم غاروقور میکرد و به خودم و اون کسی که پیشنهاد داده بود که ناهار نخوریم تو دلم بد و بیرا میگفتم . تقریبا یک ساعت از مرخصیمون رو پشت درهای دژبانی گذروندیم . بیرون که رفتیم مشکلاتمون شد چند تا اولش که ماشین گیرمون نمی اومد ، بعدش هم که اومد ما متوجه شدیم که 6 نفریم و آقای راننده بیشتر از 5 نفر رو سوار نمیکرد . با هزار تا دوز و کلک یه بدبخت ننه مرده ای رو پیچوندیم و چپیدیدم تو ماشین و راه افتادیم(4 نفر عقب 1 نفرمون هم که یه کم تپل تر بود رفت جلو) .خوب یادمه آقای راننده تا خود مقصد واسه ما آهنگ کردی با یه ریتم خیلی تند گذاشته بود، حالا بچه ها قرشون هم گرفته بود و هی تکون تکون میخوردن .آخ له شدیم .  یارو رانندهه ما رو یه راست برد طاقبستان (مثل این ندید بدیدا).تو شهر هیچکس ما رو تحویل نمیگرفت ، انگار اصلا سربازها آدم نیستن . آدمها خیلی بی تفاوت از کنار ما رد میشدن  . هر کدوم از بچه ها  میخواست یه جایی بره و در عین حال دوست داشت همه رو هم با خودش ببره . چون اینطوری کمتر احساس خطر میکرد . من که بد جور تو کف کشیدن قلیون بودم با یکی از بچه ها که از  بقیه پایه تر بود راه افتادیم طرف یه تریای سنتی و با بچه های دیگه قرار گذاشتیم که نیم ساعت دیگه همون جایی که از هم جدا شدیم همدیگه رو ببینیم .به یه عالمه قهوه خونه سر زدیم . اینجا تو کرمانشاه کشیدن یه قلیون و خوردن یه قوری چای واسه آدم خیلی آب میخوره .ما تو خود تهرانشم از این پولها واسه کشیدن قلیون نمیدیم .  دیگه حوصله ام داشت سر میرفت تا اینکه یه جا با قیمت مناسب پیدا کردیم . اما کاش اینقدر گدا بازی در نمیاوردیم و یه جا بهتر میرفتیم . یه قلیون کثیفی کشیدیدم که فکر نکنم تا آخر عمرم از خاطرم بره . اون روز به خاطر کشیدن اون قلیون مزخرف تا شب سر درد  و سر گیجه داشتم .وقتی از اون قهوه خونه اومدییم بیرون دیگه سر قرارمون با بچه ها نرفتیم چون بیشتر از یه ساعت بود که اون تو بودیم و تقریبا مرخصی هم داشت تموم میشد و ما نمیدونستیم اگه دیر به پادگان برگردیم قراره چه بلایی به سرمون بیاد .تو این یه ساعت باقی مونده رفتیم مرکز شهر . تو یه ساندوچی کثیف یه ناهار حال بهم زن خوردیم که حالمون رو بدتر و بدتر کرد .بعدش در به در دنبال کافی نت میگشتم تا بتونم برم به سایت سازمان سنجش و کد رهگیری بگیرم . دهنم سرویس شد تا بالاخره یه کافی نت پیدا کردم .اما چه فاید اون لینکی که من میخواستم روی سایت نبود . و حالا باید قید مرخصی  و کنکور و خونه رو میزدم .تصمیم گرفتیم تو این دقایق باقی مونده از مرخصی مون بریم خرید و چیزهایی رو که لازم داریم بخریم . دست کردم تو جیبم و دیدم که پول زیادی واسم باقی نمونده . حالا باید یه بانک پیدا میکردم و از کارت عابر بانکم پول میگرفتم . به چند تا بانک سر زدیم ولی کارتم جواب نمیداد . خیلی طول کشید تا بالاخره یه بانک پارسیان پیدا کردم .آخه کارتم واسه اون بانک بود.  متوجه شدم که کارتم مسدود شده . خرم زاییده بود . اونم نه یه قلو ، صد قلو . به خورده پول از رفیقم قرض گرفتم . و چیز هایی رو که لازم داشتم خریدم . (یه مقدار قرص ویتامین و آتو آشغالهای دیگه ) ولی بامزه تر از همش نیم کیلو شلیل بود و 1000 تومن تخمه سیاه . یکی نبود به من خر بگه تو که یه دو زاری ته جیبت نیست مرض داری الکی با پولهایی که غرض گرفتی ولخرجی می کنی .( تازه تا قبل از اینکه برسیم به پادگان تمام شلیل ها رو خوردیم و نصف تخمه ها هم تموم شده بود ). یه ساعت از وقت مرخصی گذشته بود و ما همچنان در خیابونهای کرمانشاه ول میچرخیدیم . دیگه وقت برگشتن بود .خیلی پرس و جو کردیم تا فهمیدیم که چه جوری باید برگردیم به پادگان . وقتی رسیدیم جلوی در هنوزم شلوغ بود . تو دفترچمون مهر تاخیر زدن . (توقع بدتر از اینها رو داشتیم .) تو پادگان هم با بروبچی که سر قرار غالشون گذاشته بودیم یه عالمه جر و بحث کردیم. بدبختها یه ساعت منتظر ما مونده بودن . عجب روز مزخرفی بود واسه من که به جز یه سردرد و حشتناک و یه عالمه قرض و غوله و هیچی نداشت .... راستی هفته بعدش مرخصی جور شد .                      

وای که من چقدر خوش شانسم

تقریبا رسیده بودیم به وسط های دوره آموزشی ، دیگه واسه همه روشن شده بود که از مرخصی میان دوره خبری نیست . اکثر بچه ها کسل و دپرس شده بودن و دیگه تقریبا تمام روزهامون شده بود مثل هم تکراری و خسته کننده . چند وقتی بود که تونسته بودم مجوز شلوارک پوشیدن رو بگیرم و برای اینم خیلی شنگول بودم .  روز تولد حضرت علی بود ، صبح تقریبا ساعت 11 به زور از خواب بیدار شدم . یه چند وقتی بود به کلم زده بود که یه حالی به باغچه روبروی آسایشگاه بدم . (البته راستش رو بخواهین 2 تا دلیل داشت 1- از رو حسادت بود آخه بچه های آسایش روبرویی باغچشون رو با بطری و قوطی ها خالی حسابی خوشگل کرده بودن و بعدش تشویقی گرفته بودن 2- که از اولی مهمتره این بود که میخواستم برم تو لیست بچه هایی که میخواستن برن مرخصی ).

کوچکترین باغچه رو که از همه باغچه ها بیشتر تو چشم بود رو انتخاب کردم .باغچه رو برانداز کردم و به خودم گفتم چیکار کنم و چی توش بنویسم که یه تیر رو دو نشون بزنم . آها . دوزاریم اوفتاد . مثل بچه های اون گروه منم با بطری خالی ها یه (یا علی) مینویسم . هم مناسبت داره و هم از همه اسمها راحتتره . خلاصه رفتم دنبال وسایل لازم جهت تهیه یه باغچه خوشگل . به زور یکی از بچه رو هم با خودم همراه کردم و به اونم قول تشویقی دادم که البته جواب داد و خر شد . یه چند تایی شیشه دلستر داشتیم اما کافی نبود ، راه افتادیم طرف بوفه آخه تو سطل های آشغالش همیشه پر بود از بطری خالی . اما از شانس گند ما . تازه سطل آشغالها رو خالی کرده بودن و به جز یه چند تایی بطری که از این ور اونور پیدا کردیم دیگه هیچی گیرمون نیومد . ولی هنوز یه امیدی بود معمولا سطل آشغالها دوباره بعد از ناهار پر میشد . پس ما هم باید برنامه رو یه 2 ساعتی به تعویق می انداختیم . بعد از ناهار دوباره رفتیم سراغ آشغالیها ، اما بازم از شیشه خالی خبری نبود  . چشمتون روز بد نبینه . مسئول بوفه بهمون گفت که دیگه از اون دلسترها نمی آرن (گشتم نبود ، نگرد نیست) . احساس کردم پروژه داره با شکت روبرو میشه و حسابی کلافه بودم .داشتم تو یه گردان دیگه قدم میزدم که یهو چشمم افتاد به یه باغچه که نیمه کاره تزئین شده بود و مصالحش هم دقیقا همون چیزهایی بود که من لازم داشتم . یه فکری به سرم زد . درست فکر کردین ! باید دزدی میکردیم . یه نیم ساعتی جلوی اون گروهان چرخ زدم تا همه برن تو . سر ظهر بود و مخم داشت می سوخت . خلاصه میکنم پدرمون در اومد تا تونستیم بطری ها رو کش بریم . حالا دیگه وقت اجرای نقشه بود وسط های کار بودیم که یهو دیدم چند تا از بچه ها برای همکاری ابراز علاقه میکنند و فهمیدم که رفیق خنگم در مورد تشویقی با اونها هم حرف زده . یه نیگا به اون کردم و یه نیگا به بچه ها . با هر بدبختی که بود دکشون کردم . بعدش هم نوشتم و نوشتم و نوشتم تا اینکه بطری هام تموم شد . یهو به خودم اومدم دیدم یه یا علی بدون (ی آخر یعنی یا عل ) دارم . شیشه واسه (ی) کم اومده بود . نمیدونستم باید چیکار کنم . یه ساعتی بیخیال همه چی شدم. ولی آخرش به خودم گفتم حیفه . هر جور شده باید تمومش کنم . دلم نمی خواست تمام باغچه رو دوباره به هم بریزم یعنی تنبلیم می اومد و اصلا حسش رو نداشتم . بالاخر تمومش کردم ای بدک نشده بود . چند تا از بچه ها که پشت سر من وایساده بودن همه با هم زدن زیر خنده واسم مفهوم نبود واسه چی میخندند . یه خورده رفتم عقب و به کارم نیگاه کردم وای خدا چقدر سوژه شده بود یه (یا علی) با یه (یا) گنده و یه علی با یه (ی آخر کوتاه که هیچ کشیدگی نداشت) بیشتر شبیه یه کاریکاتور بود . تازه دلیل خنده بچه ها رو فهمیدم . دیگه حس درست کردنش رو نداشتم . بهر حال اینم واسه خودش یه سبکی بود دیگه . عصر همون روز بچه های اون یکی دسته همگی باهم باغچه روبرویی رو که خیلی هم بزرگ بود رو شخم زدن و اساسی خوشگلش کردن و خلاصی حسابی پوزه ما رو به خاک مالیدن . تمام خستگی روز تو تنم موند . اما قصه همین جا تموم نشد . بچه های اون گروهانی که شیشه هاشون رو دزدیده بودم از قضیه باخبر شده بودن و شبانه حمله کرده بودن و با غچه رو به خاک و خون کشیده بودن . اون همه زحمت کشیدم . تازه آخرش هم هیچکس نتیجه کارم رو ندید . و بعدش هم به فرمانده خبر داده بودن که من گند زدم تو باغچه اونم مجبورم کرد همه چیز رو به حالت اولش برگردونم . آش نخورده و دهن سوخته. اینم از قصه امروز .

چی بگم !!!

دلم میخواد قصه دوران آموزشی رو زودتر تموم کنم . خاطرات زیادی دارم که البته خیلی هاش رو نمیشه و نباید تعریف کرد . ولی چون این روزها سرم خیلی شلوغه میخوام کشش بدم. ........................................................................................................................................................