امروز بالاخره بعد از مدتها برگشتم تا یه کار نیمه تموم رو تموم کنم ....
شاید این آخرین پست من تو این وبلاگ باشه ؛ شاید هم یه شروع تازه باشه و کاری کنه که این وب رو از سر راه اندازی کنم ...
یه مدت طولانی میشه که سربازیم تموم شده
دیگه نه از بچه های اون دوران خبر دارم و نه دیگه از اونهمه عشق خبریه
دیروز فرمانده پاسگاهمون که دلم میخواست سر به تنش نباشه به من زنگ زد ، ریجکتش کردم
هنوز شمارش رو حفظم < چقدر از این شماره میترسیدم .
ولی آخر شب بهش یه اس ام اس دادم (دری وری ) در جواب یه اس ام اس عاشقانه واسم فرستاد خدا رو چه دیدی شاید اونم آدم شده باشه ...........
سلام به هر کسیکه الان اینجاست .
خیلی وقته که دلم میخواد دوباره از سربازی بنویسم , خوب یادمه روز آخر آموزشی یکی از بچه های گروهان به من گفت : امیدوارم اگه باز هم همدیگه رو دیدیم همینقدر سرزنده و شاد باشی . چه آرزوی خوبی بود ولی حیف که تحقق پیدا نکرد . منم شدم عین همه . دچار روزمرگی شدم . سربازی و خاطره های قشنگش داره جاش رو به چیزهای دیگه میده ...