قصه به کجا رسید ... آها رسیدیم به اونجا که آقا مسعود از مرخصی برگشت . صبح همش نگران این بودم که نکنه که دیر برسم . که با همه زوری که زدم باز هم دیر رسیدم جلوی پادگان یه قهوه خونه بود و من که از کرج با لباس شخصی برگشته بودم پادگان مجبور شدم تا اونجا لباسم رو عوض کنم . جلوی در دژبانی به اصلاح صورتم (که شیش تیغ بود گیر دادن) ولی خلاصه به هر کلکی که بود رفتم تو . شاید باور کردنش یه خورده مشکل باشه ولی واقعا دلم واسه اونجا تنگ شده بود . رسیدم جلوی درب گروهان خودمون بچه ها سر کلاس بودن وسایلم رو همونجا گذاشتم . و خودم رفتم پشت گروهان (یه جای دنج که قبلا کشفش کرده بودم) و خودم رو انداختم و طولی نکشید که چرتم برد . تمام دیشب رو تو اتوبوس بیدار بودم و حالا مثل مرتاضها میتونستم رو میخ هم بخوابم . واسه خودم خوشحال تو رویاهام داشتم میچرخیدم که ناگهان با ضربه محکم لگد فرمانده یه گروهان دیگه از خواب پریدم (ضحله ترک شدم ) . بعد از نیم ساعت سیم و جیم به یارو فهموندم که تازه از مرخصی اومدم و از این حرفها و چون اون آقا واقعا فهمیده وبا شعور بود من رو به همراه یه سرباز دیگه که ازش سه ، چهار بسته سیگار گرفته بود فرستاد تا تمام آشغالهای تا شعاع چند صد متری اون گروهان رو جمع کنیم و بسوزونیم . البته یادمه با اون بادی که می اومد دهنمون سرویس شد یه پوست چیپس از زمین بر میداشتیم و ده تای دیگه رو باد میبرد .خدا رو شکر بچه های گروهان خودمون منو ندیدن وگرنه حسابی واسم دست میگرفتن و بهم میخندیدن . قصه آشغالها که تموم شد کلاس بچه ها هم تقریبا تموم شده بود . البته باید اضافه کنم که اونجوری که توقع داشتم کسی منو تحویل نگرفت ، خوب حقم داشتن اونجوری که من رفتم و همه رو گذاشتم تو کف خداحافظی باید توقع یه همچین استقبال گرمی رو میداشتم . خدا رو شکر کلاس ساعت بعدی تو حسینیه بود و من بعدش یه عالمه خوابیدم ولی از شانس گندی که دارم برام امشب نگهبانی زدن اونم چه ساعتی 2:45 تا 4:30 یعنی ساعت آخر . منم که خستهههههههه . . .
هیچ نتیچه اخلاقی تو این پست نیست پس خودتون رو ازلکی علاف نکنید و صفحه رو زودتر ببندید ...
باشه
چون خودت گفتی
سریع از این پست رد میشیم و میریم سراغ پست بعدیت