سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

حالگیری

تو آموزشی لحظه ای نیست که تو فکر پیچوندن نباشی .

زمزمه های تازه ای به گوش میرسید از اینکه قراره به بچه هایی که متاهل هستن مرخصی بدن . با اینکه متاهل نبودم ولی فکر رفتن به خونه و خلاصی از این کسالت دائمی یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت.آخه چند روز تعطیلی پشت سر هم بود و هیچ جوره نمشد ازش گذشت  .(شاید با خودتون بگید که ای بابا این بازم شروع کرد به تعریف از مرخصیهاش، آخه مگه به یه سرباز چقدر مرخصی میدن ... ولی قصه رو همینجا رها نکنید ... ادامه ..) مطمئنم باور کردنش براتون سخته اگه بگم چند تا از بچه ها حتی برای رفتن به مرخصی راضی شده بودن که ازدواج کنند .یعنی می خواستن برن مرخصی و موقع برگشت با سند ازدواجشون برگردنند .آخه این مدرکی بود که فرمانده ازشون میخواست . همه قصه به همین جا محدود نمیشه . تلاشهای من موقعی چند برابر شد که فهمیدم به تعداد محدودی از سربازهایی که مشکلات دارن و قبلا مرخصی نرفتن هم ، مرخصی تعلق میگیره .البته من نه متاهل بودم (و نه اصلا قصد متاهل شدن رو داشتم ) و تازه ، قبلا هم ازمرخصی استفاده کرده بودم . ولی به خودم گفتم سنگ مفت ، گنجیشک هم مفت .یه تیریه تو تاریکی شاید جواب داد . بچه هایی که مشکلات داشتن و به این مرخصی هم احتیاج داشتن باید درخواست هاشون رو به صورت کتبی به فرمانده میدادند و اون بود که باید تصمیم می گرفت چه کسی بره و چه کسی بمونه . خدا میدونه که تو اون وقت محدودی که برای تحویل درخواست بود چند تا کلک و چاخان سرهم کردم(ازکشتن همه فک و فامیل بگیر تا عروسی خواهرها و برادرم) ولی هیچ کدوم از این کلک ها جواب نمیداد آخه خیلی از بچه ها قبل از من نامه شون رو با همین خالی بندی ها تحویل فرمانده داده بودن . اگه من هم میخواستم از این جور چیزها بنویسم خیلی تکراری میشد . تازه شانس من نسبت به بقیه خیلی کمتر بود. خیلی شانسی با یکی از سربازها راجع به مرخصی صحبت کردم ، اونم به ایده باحال بهم داد و اون این بود که به فرمانده بگم که پدر و مادرم دارن به خونه خدا مشرف میشن و من میخوام که ببینمشون و با هاشون خداحافظی کنم . مو لا درز این کلک نمیرفت .رفیقم خودش نامه رو تنظیم کرد و بعدش نامه رو به یکی از سربازها که بچه شیراز بود و از قضا دستخط خیلی خیلی قشنگی هم داشت دادم تا برام پاکنویسش کنه و بعدش هم نامه رو به فرمانده دادم . حتی 1% هم شک نداشتم که مرخصی جور میشه . سه شنبه بود . بعد از کلاسهای صبح فرمانده بچه ها رو تو یه موقعیت کنار همدیگه جمع کرد و شروع کرد به خوندن اسامی افرادی که میتونستن برن مرخصی . قند داشت تو دلم آب میشد . اسمها رو خوند و خوند و خوند تا اینکه اسمها تموم شد . پس من چی .(دیدید گفتم قصه جالب میشه !!) اسم من جزو لیست نبود . مرخصیه تمام دوستهای صمیمی از جمله هم تختیم جور شده بود ولی با مرخصیه من موافقت نشده بود . قبل از ناهار با یه حالت طلبکارانه رفتم دفتر فرمانده و 100 تا چاخان پاخان دیگه جور کردم و ضمیمه نامم کردم ولی حرف فرمانده یکی بود (شما به دلیل اینکه قبلا از مرخصی استفاده کردید دیگه نمیتونید استفاده کنید) . البته مطمئن بودم که این دلیلش نیست چون خیلی از بچه هایی که سری پیش با من به مرخصی اومده بودن این بار هم به مرخصی میرفتن.(حیف که خیلی دیر فهمیدم ، یکی از سربازها راپورت من رو به فرمانده داده بود و با خود شیرینی من رو خراب کردبود و خودش به مرخصی رفته بود .دست من رو پیش فرمانده رو کرده بود و تمام دروغهای من رو پیش فرمانده فاش کرده بود. مگه از مرخصی بر نگردی و دست من بهت نرسه فوضول.) بعد از ناهار و موقع رفتن به کلاسهای بعد از ظهر بود که به کسانی که قرار بود به مرخصی برن اطلاع دادند که میتونند به کلاس نرن و بارو بندیل رو ببندن و برن مرخصی . حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد . چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه بس نبود تازه شامگاه سه شنبه رو هم بدون دردسر بهشون مرخصی داده بودن . دلم میخواست کله ام رو بکوبم تو دیوار . چه حال بدی داشتم وقتی با بچه ها خداحافظی می کردم و میدونستم که تا شنبه یعنی 4 روز دیگه نمی بینمشون . چه حال بدی بود وقتی من تو اوج افسردگی بودم و بچه ها واسه رفتن به خونه سر از پا نمی شناختن . باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سر کلاس . وقت برگشتن خوابگاه رو همون جوری که تصور میکردم دیدم . سرد و خالی . وای حالا باید چه جوری این چند روز رو گذروند . اون روز شامگاه خیلی ساده پیچونده شد . ولی هیچ شور و شوقی نداشت .در تمام مدت آموزشی هیچ روزی رو به اون اندازه دلگیر به یاد ندارم.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
To سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ق.ظ http://allofthis.blogsky.com

آخیش بمیرم واست ؛ پس حسابی خیت شدی ؟ دلم خونک شد ؛ فکر کردی خیلی زرنگی ؛

جدید !!!!!! پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:24 ب.ظ

حال کردم حاجی ! دقیقا یه همچین اتفاقی واسه من افتاده تو آموزشی ! بدترین چیزیه که میشه اتفاق بیفته اه یادش میفتم حالم گرفته میشه !
ولی من یه سری یه کلکی زدم که گرفت ! رفتم پیش فرمانده گردان گفتم من نامزدم شهرستانیه ! سالی یکی دوبار میاد تهران این سه روز تعطیلی ( یادم نیست کی بود ) تنها باری ه که میتونم ببینمش !

خیلی هم قیافه عاشق گرفتم به خودم و افسرده و اینا که فرمانه گردان موافقت کرد و من هم نگهبانی و هم نماز جمعه رو با هم پیچوندم ! راستی من اعزامی 86/8/1

داداش مرسی از اینکه به وبلاگ من سر زدی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد