سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

بالاخره روز رفتن رسید ؛

(تاریخ اعزام 3/4/87 ساعت 7 صبح از پادگان شهید رجبی پور ( انتهای پیروزی سه راه تختی ))                                          

خوب یادمه ، یه روز قبل از رفتن بود کوله بارم رو بسته بودم و دیگه واقعا آماده رفتن بودم . بعد از اینکه موهای سرم رو کچل کرده بودم دیگه کمتر جلوی آینه می رفتم  یعنی راستش رو بخواهید اصلا دوست نداشتم که جلوی آینه برم . آخه قبل از کچل شدن موهای بلندی داشتم چقدر هم بهشون میرسیدم . خلاصه که تا یه هفته بعد از کچلی حسابی تو شوک بودم تا اینکه کم کم برام عادی شد . شاید فکر کنید حرفهایی که میزنم کاملا ضد و نقیض باشه اما با کله طاس هم قیافه ام همچین بد نشده بود حداقل الان دیگه دو تا چشم درشت داشتم که میتونستن حسابی خود نمایی کنند .بگذریم . روز و شب قبل از رفتن هر کجا و خونه هر فامیل و دوستی که واسه خداحافظی میرفتم یه توراهی بهم میداد البته تو راهی ها متفاوت بود از پول و چک پول داشتیم تا یه شیشه آبلیمو و یه قاشق چایخوری(قصه داره) شب تا دیر وقت بیدار بودم و اجازه داشتم هر کاری دلم میخواد بکنم .(آخرین قلیون یادش بخیر).صبح زود با صدای مادرم از خواب بیدار شدم فکر کنم بنده خدا دیشب رو اصلا نخوابیده بود برام نون بربری داغ گرفته بودن صبحونه اون روز واقعا معرکه بود انواع مربا ، عسل ، خامه ، سرشیر و . . . . . ساعت نزدیک به 7 بود همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم از شانس من تو خیابون نیروی هوایی یعنی دقیقا مسیر عبور ما ترافیک سنگینی بود ساعت 7:30 بود و ما هنوز تو ترافیک بودیم یعنی نیم ساعت از وقت مقرر گذشته بود به خودم گفتم که دیگه نمیرسم و باید تنها برم تو همین فکرها و استرس ها بودم که دیگه کم کم رسیدیم جا برای پارک کردن ماشین نبود جلوی پادگان شلوغ بود . مادر و پدر ها و خانواده های سربازهایی که با حسرت به بچه هاشون نگاه میکردن و انگار آخرین باری بود که قرار بود بچشون رو ببینند.خیلی با عجله از خانواده خداحاقظی کردم و صورت تک تکشون رو بوسیدم و با کوله پشتی که تقریبا هم وزن خودم بود رفتم داخل پادگان ؛ اینقدر با عجله خداحافظی کردم که اصلا فرصت واسه گریه کردن و غصه خوردن نشد . تو حیاط چند نفر بیشتر نمونده بودن و تقریبا اسم همه رو خونده بودن منتظر شدم تا دوباره لیست رو از اول بخونند تو همین حال برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم خواهرم داشت سعی میکرد از بین نرده های در با دوربین از من فیلم بگیره و یه سرباز هم داشت جلوش رو میگرفت . بغض رو تو چشم و چهره همه اعضای خانواده ام می دیدم یه آن خواستم برگردم ؛  اما دیگه حالا، اصلا چرا اومدم ؟ یه دفعه به خودم اومدم داشتن اسمم رو صدا میکردن برگشتم و واسه آخرین بار به مادرم اینا نگاه کردم (اینجاش خیلی هندی شد) و از گیت رد شدم که تشکیل شده بود از دو تا سرباز گردن کلفت و قلچماق که به همه چی گیر میدادن و کوله پشتی ها رو حسابی میگشتن ؛ یادم افتاد که یه بسته تیغ ژیلت تو کیفم دارم و همین الانه که به من هم گیر بده خلاصه شروع کردم حرف زدن و خوردن مخ اون دو نفر که از شانس من یکیشون بچه کرج بود و تا فهمید من هم بچه کرجم کوله پشتیم رو داد بهم و دیگه بیخیال ادامه گشتن شد . با چند تا از بچه ها از یه مسیر تقریبا طولانی عبور کردیم و بالاخره رسیدیم به میدون صبحگاه . چه جمعیتی همه کچل و با وضعیت هایی مشابه من . خیلی هاشون ترسیده بودن میشد راحت تو چشمهاشون ترس رو دید؛ اکثرا بچه ها لیسانس داشتند تعداد فوق دیپلمی ها هم کم نبود یه چند تایی هم فوق لیسانس و دکتر داشتیم . با چند نفری که قبلا تو جلسات توجیهی دیده بودم و یه آشنایی کوچیکی داشتم سلام و احوال پرسی کردم ولی از اونجایی که قبلا هم گفتم دنبال چند تا دوست باحال و مشدی میگشتم که تا آخر آموزشی رو باهاشون حال کنم و خوش بگذرونم . چند دقیقه بعد مسئول اعزام نیروها  (آقای شاپوری) به میدون صبحگاه اومد و چند دقیقه با بچه ها صحبت کرد و به سوالات جواب داد . و حدود یک ساعت بعد 5 دستگاه اتوبوس جلوی میدون صبحگاه ایستاد و تمام بچه ها رو شوکه کرد . حتما میپرسید چرا ؟ ما که تا اون موقع منتظر اتوبوسهای ولوو و کولر دار بودیم حالا باید با اتوبوس های تاریخ مصرف گذشته و درب و داغون بنز 320 میرفتیم اکثرا شاکی بودن و اعتراض میکردن ولی فایده نداشت چون کسی اهمیت نمیداد . فکر کنید باید 8 ساعت روی یه صندلی بدون انعطاف و خشک میشستیم . البته به ما گفته بودن 8 ساعت ولی سفر ما تقریبا 12 ساعت طول کشید .ساعت 10 صبح بود . به ترتیب اسم سوار اتوبوس ها شدیم با یکی از بروبچی که قبلا میشناختم تو یه صندلی نشتیم اسمش امین بود و توی خیابون پیروزی زندگی میکردن (که البته بعدش شد رفیق فابم و امیدوارم الان هر کجا که هست خوشبخت و موفق باشه) .جلوی درب خروجی به اینور و اونور نگاه میکردم تا شاید خانواده ام رو دوباره ببینم اما رفته بودن واقعا که چه طرفدارهای پروپاقرصی دارم من ! بعضی از خانواده ها شماره راننده اتوبوس ها رو میگرفتن تا حتی توی راه هم از وضعیت کودکان دلبندشون مطلع باشند .  به محض راه افتادن خوردن تخمه و تنقلاتی که همراهمون بود رو شروع کردیم بالاخره باید یه جوری وقت رو میگذروندیم ؛ اتوبوس ها از سمت جاده ساوه حرکت کردن مسیر خشک و بی آب و علفی بود ، تمام مناظر مثل هم بود و هیچ جذابیتی نداشت . واسه ناهار و نماز تو یه رستوران سر راهی نگه داشتن افتضاح بود با اون ساندویچ های مذخرفش . دوباره راه افتادیم . اتوبوسها همونطور که پیش بینی میکردم تو مسیر چند باری خراب شد . از همدان به بعد مناظر سرسبزتر و هوا خنکتر شد . به بیستون رسیدیم . یکی از اتوبوسها دیگه واقعا از کار افتاد و مجبور شدن نیروهای اون اتوبوس رو تو دسته های کوچک بین مابقی اتوبوسها تقسیم کنند . ساعت 9:30 دقیقه شب بود و ما بالاخره رسیدیم پادگان آموزشی شهدا که چند کیلومتری تا مرکز شهر فاصله داشت تقریبا 18 کیلومتری جاده سنندج . همه از حال رفته بودن دیگه هیچکس نای حرف هم  زدن نداشت . جلوی درب ورودی دوباره کیفها رو گشتن که خوشبختانه باز هم نتونستن تیغ ها رو پیدا کنند . بعد از مراسم حضور و غیاب که حدودا 45 دقیقه طول کشید راه افتادیم ؛ یه مسیر 2 کیلومتری رو پیاده تا میدون صبحگاه رفتیم دلم میخواست زودتر بخوابم اما انگار اینا نمیخواستن بیخیال ما بشن کلید کرده بودن که شما باید حتما شام بخورید (بابا ما اگه نخوایم شام بخوریم باید کی رو ببینیم) حالا فکر میکنید شام چی بود ؟ یه قوطی کنسرو لوبیا و یه نون . یکی از دوستهام مسئول پخش کنسروها شد و من در عوض یه دونه کنسرو سه تا دونه کنسرو گرفتم یادش بخیر . دیگه ساعت 11 شده بود و موقع خواب . به ما گفتن به دلیل اینکه ما دیر رسیدیم و از ساعت خاموشی گذشته و هم خوابیدن ما مجبوریم که داخل حسینیه بخوابیم . بدون پتو . کسایی که کرمانشاه رفتن میدونند که اونجا شبهاش واقعا سرده حتی تو تیر ماه که ما رفته بودیم اونجا . چاره ای نبود فقط میخواستم بخوابم جاش دیگه مهم نبود . به ما گفته بودن که ساعت 4:30 بیدار باشه . ولی به خاطر اذان و چون همه میومدن حسینیه واسه نماز ما باید ساعت 4 از خواب بیدار میشدیم . رفتم یه گوشه و تو خودم کز کردم ، کوله پشتی سفت و ناهموارم رو که پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت گذاشتم زیر سرم و سعی کردم بخوابم . اما خوابم نبرد ؛ به خاطر سردی هوا بود یا استرسی که داشتم نمیدونم . ساعت 3 بود و من همچنان بیدار بودم . البته تنها من نبودم که بیدار بودم؛ خیلی ها بیدار بودن و خوابشون نمیبرد . همون موقع بود که بلند شدم و رفتم روی سکوی جلوی حسینیه که محیط بازی بود و جای امام جماعت و تقریبا هیچکی اونجا نبود یکی از فرشهای اونجا رو پیچیدم دور خودم و دیگه نفهمیدم چی شد .

مطمئنم تا حالا دیگه تقریبا از رفتن به سربازی منصرفتون کردم و شما هم به اون جمله معروف که میگه ( دور از خانه چه سخت است          آدم چقدر بدبخت است ) رسیدید . اما نترسید چون این داستان همچنان ادامه دارد (شاهنومه آخرش خوشه) . . . . . . .   

با یه عالمه تاخیر

خیلی وقته که وقت نکردم چیزی بنویسم تقریبا بعد از انتخابات ولی به زودی با کلی خاطره از روزهای خوب آموزشیم این وبلاگ رو میترکونم .

چند تا نصیحت از یه سرباز خسته

روزهای قبل از رفتنم همه مثل پروانه دورم میچرخیدن و خلاصه هر کسی یه جوری ناز ما رو میکشید ؛ تو همون روزها منم از هر آشخور و سربازی که میدیدم و یا از هر مرجعی که میتونستم در رابطه با دوران آموزشی مطلب جمع میکردم (راستش رو بخواهی بیشتر میخواستم بدونم که چه وسایلی اونجا مورد نیازه ؛ که هر کسی هم یه چیزی میگفت ) .

و بالاخره بعد از کلی بررسی وسایلی که توشه راه من رو تشکیل میداد به این صورت شد ( به کلیه دوستانی که در شرف رفتن به دوران آموزشی هستن هم توصیه میکنم همین الان یه کاغذ و خودکار بردارید و موارد زیر رو مو به مو یادداشت کنید ) :

1-      وسایل شخصی (مثل مسواک و حوله  و شورت و لیوان و قاشق وچنگال و  . . . . )

2-      نخ و سوزن ( که تقریبا تمامی مراجع بهش اشاره کرده بودن )

3-      کش (برای گت کردن شلوار به مقدار لازم (زیاد))

4-      قفل از انواع مختلف (اکثر مراجع قفل 888 رو پیشنهاد کرده بودند)

5-      خوراکی و خوردنی (هر چقدر که کوله پشتیت اجازه بده (کوتاهی نکن که بعدش پشیمونی فایده نداره ))

6-      ماژیک در انواع رنگها ( ارزش گدایی کردن از این و اون رو نداره )

7-      دفتر خاطرات

8-      تیغ ژیلت ( البته به صورت کاملا قاچاقی )

9-      تخمه ( درسته که تخمه هم خردنیه ولی جا داشت که تو یه مورد جدا هم ازش یادی بکنم)

10-  سیگار ( فرقی نداره سیگاری باشی یا نه اونجا خریدار زیاد داره(قیمت بالا))

11-  پودر بچه و روغن بچه ( امان از وقتی که عرق سوز بشی )

12-  قرص و دوا و شربت ( هر جور مرضی که داری و نداری )

13-  کیسه فریزر( این مورد واقعا بدرد بخوره البته اگه مثل من حال ظرف شستن نداشته باشی )

14-  موبایل یا امپی 3 پلیر ( درسته خیلی دردسر داره ولی اگه یه کوچولو زرنگ باشی راحت میتونی با خودت ببری )

15-  کارت تلفن ( البته اگه نتونستی مورد بالا رو با خودت ببری )

16-   پول نقد ، کارت عابر ، تراول ( هر چی کرمته ) 

17-   و کلی چیزهای دیگه . . . . . .

چند تا پیشنهاد هم دارم :

حتما از شامپوها و صابون هایی که با خودت میبری استفاده کن ؛ خمیر دندان ها  و شامپوهایی رو که بهت میدن میتونی با کلی منت ببخشی به این و اون و یا میتونی باهاشون هر روز بعد از ظهر جوراب هات رو بشوری .

چند تا رفیق توپ پیدا کن خیلی بدرد میخورن ( سعی کن دوستهات رو از بین بچه هایی که تو سلف کار میکنند و یا حداقل یه پستی دارن انتخاب کنی )

هیچ مسئولیتی رو ابدا قبول نکن ( جز دردسر هیچی نداره)

به کلاسها و امتحانات توجه نکن (همش کشکه)

سعی کن تو هفته حداقل یه بار مریض بشی و به بهداری یه سری بزنی( استعلاجی )

و هزاران پیشنهاد و کاری که باید انجام بدید ( ایشاال... تو بقیه پست ها به صورت مفصل درباه همشون توضیح میدم)

خوشحال میشم اگه بعد از خوندن مطالب نظرا ت و پیشنهاداتون رو بدونم .