سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

بخون یه چیزی یاد بگیری !!!

حالا که دارم کم کم به پایان خدمتم نزدیک میشم یادآوری دوران آموزشی واقعا برام  شیرین ولذت بخشه  . تقریبا همه کارها تو آموزشی یه اصول و روش خاصی داره مثلا حموم رفتن البته من از اولش مشکلی نداشتم چون قبلش توسط یکی از دوستان باتجربه ام حسابی توجیه شده بودم  ولی بعضی ها رو میشناختم که حتی یک بار هم تو آموزشی رنگ آب گرم رو ندیدن و همیشه با آب سرد دوش گرفتن ؛ طی پیشنهادی که به من شده بود من همیشه ساعات اولیه صبح یعنی ساعات قبل از اذان صبح رو واسه حموم رفتن انتخاب میکردم چونکه تو اون موقع اکثر بچه ها حال از خواب بیدار شدن رو نداشتن و از صف های طولانی هم خبری نبود در ضمن تو اون ساعتها آب داغ داغ بود و میشد مدت بیشتری تو حموم موند (تو ساعت های معمولی حداکثر ساعت برای حمام 15 دقیقه بود ) اولین باری که رفتم حموم رو خوب بخاطر دارم به آخرین نفری که پست نگهبانی داشت از شب قبلش گفته بودم که یک ربع مونده به اذان صبح منو بیدار کنه ؛ اون منو بیدار کرد و من هم دو تا از دوستام رو به هر ضرب و زوری که بود بیدار کردم تا با من بیان (راستش رو بخواهید میترسیدم تنها برم آخه باید یه مسافت 500 متری رو تا حموم پیاده میرفتم و تو اون مسیر از چراغ خبری نبود خودتون حساب کنید تو اون وقت شب جلوی پاهام رو هم نمیتونستم ببینم میخواستم اگه ضحله ترک شدم یکی باشه منو جمع و جور کنه ) خلاصه به حموم رسیدیم وارد که میشدی اولین چیزی که جلب توجه میکرد یه حوض بزرگ بود و پشت اون هم محیط رختکن که دور تا دورش پر از کمد بود از 2 تا در ، که در طرفین رختکن بود وارد سالن حمام شدیم حدود 30 تا اتاق دوش که به صورت نیم دایره از یه طرف سالن شروع میشد و در طرف دیگه سالن تموم میشد اتاق های 1*1 بود و دارای یه در بود (حدود نیم متر) که هر کسی بیرون حموم واستاده بود میتونست به راحتی از پایین تا بالای ساق پا و از بالای در هم میتونست سر و گردن شما رو ببینه در حقیقت کار این در فقط این بود که اجازه نمیداد کسی قسمت اونجای آدم رو ببینه که البته اگه خیلی قد کوتاه و یا خیلی قد بلند بودی بالاخره یه جوری اونجات هم دیده میشد (نوشتن این یه قسمت چقدر سخت بود من اصلا سانسور کردن بلد نیستم امیدوارم سر درآورده باشید چی میگم ) ولی از این حموم ها تابلو تر دوشهایی بود که در وسط سالن قرار داشت بدون اینکه در یا دیواری داشته باشه حموم تابستونی (که اکثرا زیاد هم طرفدار نداشت(البته روزهای اول بعدش که رومون تو روی هم باز شد واسه دوش های تابستونی هم باید تو صف وا میاستادی )) . وارد اولین حموم خالی که دیدم شدم  شیر آب رو باز کردم چه فشاری داشت وقتی آب با اون فشار داشت می ریخت روی سرم حس میکردم که دارم میرم تو زمین ، داشتم خودم رو آروم و با خیال راحت میشستم که نفر اومد و محکم به در زد ، فکر کردم یکی از بچه هاست که میخواد اذیت بکنه ؛ محلش ندادم و به کار خودم ادامه دادم اما چند دقیقه بعد دوباره یه نفر اومد و محکم کوبید به در منم که حسابی قاطی کرده بودم هر چی از دهنم در اومد بارش کردم ، یهو در حموم باز شد و مسئول حموم که یه سرباز پایه خدمتی قدیمی بود اومد تو من که نمی دونستم یارو کیه بهش گفتم مگه مریضی و خلاصه تا مرز بزن بزن پیش رفتیم تا اینکه بچه ها صدام رو شنیدن و به دادم رسیدن ( پس بردن یکی دو نفر همراه از ضروریات حموم رفتنه ؛ یادتون نره !) حموم خیلی چسبید و من بعد از اون مجرا با اون پسر (مسئول حموم ) رفیق شدم . نتیجه اخلاقی که از این پست میشه گرفت اینه که تنبل همیشه خوابه جاش توی رختخوابه ؟! شما هم اگه تنبل باشید و برای حموم رفتن ظهر یا بعد از ظهر رو انتخاب کنید مطمئنا نمیتونید حالش رو ببرید و باید زیر دوش آب یخ بلرزید .

چون می گذرد غمی نیست . . .

روزهای اول دوره آموزشی همه بچه ها تو فاز منفی و غم و غصه بودن خود من هم که از همه دپرس تر بودم  یادم میاد دم دم های غروب که میشد دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه خورده با خودم  خلوت کنم از شما چه پنهون یه وقتهایی میشد که زازار بی خود و بی جهت گریه میکردم خدا رو شکر اون روزها خیلی زود تموم شد تقریبا همون هفته اول . اولین پنج شنبه رو خوب یادم میاد تا ظهر کلاس داشتیم  و  بعدش دیگه واسه خودمون بودیم تا شنبه صبح ؛ بعد از ظهر پنج شنبه بود که دیدم حوصله ام داره حسابی سر میره  داشتم فکر میکردم تا یه حرکتی پیاده کنم که نگاهم افتاد به پوتین هام ؛ بیچاره ها انگار داشتن بهم التماس میکردن که بیا یه دست واکس به ما بزن ؛ از بیکاری که بهتر بود واکسی که تو جیره بهمون داده بودن رو برداشتم و همراه پوتین هام رفتم پشت گروهان تو سایه نشستم و شروع کردم به واکس زدن ، تو یه دستم واکس رو نگه داشته بودم و تو اون یکی دستم فرچه رو ؛ پوتینم رو هم بین دو تا پام نگه داشتم . بعد از واکس زدن یه نیگاه به خودم انداختم تمام لباسهام سیاه شده بود بند پوتین هام مثل سنگ شده بود (آخه رو اونها هم واکس زده بودم) تازه همه واکس روی پوتین ماسیده شده بود و پوتینم از اولش هم بدتر شده بود(مطمئنم از اون به بعد دیگه به من التماس نکرد) آخر سر هم وقتی به قوطی واکس نگاه کردم دیدم که تقریبا نصف قوطی رو مصرف کردم مثلا جیره یه ماهم بود!  (تا یادمه نرفته حتما یه قوطی واکس فوری رو به لیست وسایلی که باید با خودتون ببرید اضافه کنید) ؛ خوب حالا تا خود شب کار داشتم باید لباسهام رو میشستم  . رفتم لباسهام رو در آوردم و یه دست پیژامه زمستونی رو که بهمون داده بودن رو پوشیدم که البته اونم حداقل دو سایز واسه من بزرگ بود (درست مثل دلقک ها شده بودم ) . از مسئول نظافت و بهداشت یه تشت پلاستیکی زرد خوشگل گرفتم و هر چی لباس کثیف داشتم و نداشتم رو همراه یه بسته از پودرهای رختشویی که بهمون داده بودن برداشتم و راه افتادم طرف وضوخونه ، لباسها رو ریختم تو تشت و  آب رو باز کردم(نکته قابل توجه از آب گرم خبری نبود و آب کاملا سرد بود) و یه عالمه پودر رختشویی خالی کردم رو لباسها . آستین هام خیلی بلند بود و مزاحم کارم میشد  واسه همین تا بالای آرنجم تاشون زدم ؛ دیگه خیلی خنده دار شده بودم  درست مثل سیندرلا با اون آستین ها پف پفی (یه پرنسس درست و حسابی شده بودم ). هر کاری کردم دیدم نمیشه با دست لباس شست ، سخت بود ؛ واسه همین هم تشت رو گذاشتم زمین و ایندفعه پاچه های شلوارم رو تا زدم و شروع کردم به لگد کردن لباسها ؛ خیلی حال میداد آواز میخوندم و لباسها رو زیر پاهام له و لورده میکردم خوشحال به کار خودم ادامه میدادم و اصلا حواسم نبود که تمام وضوخونه رو کف برداشته . هر کسی رد میشد یه چیزی بار ما میکرد ولی اصلا مهم نبود مهم نتیجه کار بود که واقعا عالی شده بود لباسهام از اولش هم تمیزتر شده بود البته سر آب کشیدن هم سرویس شدم لباسها اینقدر کف داشت که مجبور شدم نیم ساعت زیر آب نگهشون داشتم تا پودر رخت شویی به صورت کامل از لباسها خارج بشه . (بهم حق بدید واسه اولین بار بود که خودم لباس میشستم  و این خنگ بازی ها کاملا عادی بودن ) .    

سوتی بزرگ من

خوب یادم میاد که همون روزهای اول بود که همه ما رو تو میدون صبحگاه جمع کردن و به ما گفتن که امروز فرمانده کل اون پادگان که یه سردار کله گنده بود قراره بیاد و برای ما سخنرانی کنه و مشکلات ما رو بپرسه . اون روزها هوا به صورت وحشتناکی گرم بود و ما مجبور بودیم تو اون گرما روی زمین داغ بشینیم ، یادمه خیلی از بچه ها با خودشون کرم ضد آفتاب آورده بودن (به شما هم پیشنهاد میکنم اگه پوست حساسی دارید حتما با خودتون یه دونه همراه داشته باشید ، ضرر نداره) ما که کباب شدیم . بالاخره بعد از نیم ساعت انتظار جناب سردار تشریف آوردن قیافه اش رو خوب یادم نیست فقط یادمه دور و برش پر بود از آدمهای چاپلوس و بادمجون دور قاب چین ، فرمانده گردان ما هم که یه آدم سگ و بد اخلاق بود هم مثل پروانه دور سر آقای سردار میچرخید . سردار شروع کرد به صحبت و یه نیم ساعتی حرف زد و بعد از اون نوبت رسید به ما بدبختها که مشکلاتمون رو بگیم چند نفر حرف زدن و یه چیزهایی گفتن منم خیلی حرفها واسه زدن داشتم اما چون کلا آدم خجالتی هستم  روم نمی شد  ؛ و لی بالاخره به خجالتم غلبه کردم وشروع کردم به صحبت کردن بلند شدم و دستم رو بردم بالا خیلی طول کشید تا منو دید آخه آخرای صف بودم ؛ تا چشمش به من خورد حالش دگرگون شد حتی چهره اطرافیانش هم به سمت من کشیده شد . من بدبخت که از همه چی بی خبر بودم ولی بعدا بچه ها به من گفتن که مشکل از طرز لباس پوشیدنم بوده آخه من آستینهای لباسم رو تا بالای بازوهام تا زده بودم و واسه اینکه آفتاب به صورتم نخوره  کلاهم رو هم کج گذاشته بودم روی سرم ؛ جدا از طرز لباس پوشیدنم  طرز حرف زدن و حرفهایی هم که زدم همش مورد داشت . ولی من بدبخت باید از کجا میدونستم که در مورد تعویض لباسها و شستن دستشوی یها نباید با سردار صحبت کرد (یادتون باشه تو تمام محیط های نظامی اول تمام مشکلاتتون رو به مسئول مستقیم خودتون بگید تا مثل من نترکید) آقای سردار که یه کلام جواب به من نداد و در عوض چند کلمه ای با فرمانده گردانمون در گوشی حرف زد . من خوش خیالم که فکر میکردم داره سفارش ما رو میکنه خوشحال و خندون نشستم سر جام و از این همه اعتماد بنفسی که یه دفعه پیدا کرده بودم  به خودم میبالیدم . راستی اینو نگفتم  : تو آموزشی واسه هر حرف و دستوری که مافوق به شما میده باید به صورت دسته جمعی شما هم یه جواب بهش بدین مثلا یادمه در جواب کلمه "گروهان آزاد" ما دسته جمعی میگفتیم "شهید" و یا در جواب "خسته نباشید" میگفتیم " نصر و من الله و فتح الغریب و بشر الصابرین یا حسین " (غلط املایی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید) و خیلی حرفها و شعارهای دیگه . این حرفها رو زدم تا بگم که بعد از حرف زدن با سردار من خودم رو ول کردم  و با باسن نشستم رو  زمین و اینکار خودش یه جرم بزرگه چونکه تا وقتی آقای سردار حکم آزاد رو نداده بود من باید به حالت چمباتمه می نشستم (جدید بودیم دیگه . . ) . صحبتها تموم شد و بالاخره به آسایشگاه برگشتیم . چند دقیقه نگذشته بود که فرمانده گروهان همه ما رو تو سالن جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن .مخلص کلام از اول تا آخر روی صحبتش با من بود و حسابی منو کوبید(برای بار دوم تکرار میکنم یادتون باشه تو تمام محیط های نظامی اول تمام مشکلاتتون رو به مسئول مستقیم خودتون بگید تا مثل من نترکید). فرمانده گروهان ما یه ستوان دوم بود که متولد سال 1363 بود تقریبا هم سن و سالهای خودمون (من متولد 1365 هستم ) اما با پرستیژ کاملا نظامی و لحجه کردی کاملا مشخص بود که چند سالی هست که داره تو نظام خدمت میکنه . یادم میاد که تا آخر دوره نه فرمانده گردان و نه فرمانده گروهانمون چشم دیدن منو نداشتن . دید خیلی از بچه ها هم نسبت به من عوض شده بود واسه بعضیها خوب شده بود و بعضی ها هم به چشم یه مزاحم به من نگاه میکردن .البته مرور زمان همه چیز رو راست و ریس کرد . . . .  

مطمئنم که اگه بدونید چقدر با نظر دادنتون من رو خوشحال میکنید حتما یه پیغام کوچولو واسه من میگذارید .