سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

سلام به تمام جدیدها ( خاطرات خدمت سربازی )

لطفا اگه میخواهی شروع کنی به خوندن مطالب از اولش شروع کن

برنامه های روزانه ( برنامه سین) ؛

 

بعد از هفته اول که همه بچه ها یه جورایی هنوز احساس دلتنگی و غربت میکردن دیگه تقریبا همه چی عادی شد هر روزهم با یه برنامه ثابت که بهش میگفتن برنامه سین که به این صورت بود : شنبه تا چهار شنبه صبح ساعت 5 برای نماز ازخواب بیدار میشدیم و دیگه حق خوابیدن نداشتیم مشکل ترین جاش هم همین بود ؛ بعد از نماز وآنکارد کردن تخت ها (مرتب کردن با یه نظم خاص ) نوبت ورزش صبحگاهی بود من که همیشه می پیچیدم و خیلی کم پیش می اومد که ورزش کنم  تقریبا خیلی ها  ورزش نمیکردن بعد از ورزش نوبت نظافت آسایشگاه و سرویس بهداشتی بود و بعد از اونم میرسیدیم به قسمت مورد علاقه من یعنی صبحونه ؛ بعد از اون تا ظهر سر کلاس های مختلف بودیم (تئوری و عملی) ساعت 12 الی 3 موقع ناهار و نماز بود و یه کوچولو استراحت دوباره ساعت 3 کلاسها شروع میشد تا 5 بعد از ظهر و بعد مراسم شامگاه (دیدنی بود) و دیگه بیکار بودیم تا ساعت 10 شب که خاموشی رو میزدن و دیگه وقت خواب بود برنامه هر روز ما تقریبا همین بود البته به غیر از پنج شنبه که تا ظهر بیشتر کلاس نداشتیم  و از پنج شنبه ظهر تا شنبه صبح  در اختیار خودمون بودیم .

بالاخره سروسامون گرفتیم ؛

گردان ما تقریبا در انتهای پادگان مستقر شده بود و تا درب دژبانی حدود 2 ، 3 کیلومتر فاصله داشت ، گروهان تشکیل شده بود از یه ساختمون یه طبقه با دوتا آسایشگاه (دسته 1و2) تو هر کدوم از آسایشگاه ها 60 تا تخت (30 تا تخت دوطبقه ) و کنار هر کدوم یه کمد آهنی بود جمعا میشدیم 120 نفر ، راستی یه چیز جالب یادمه از بچگی و تو مدرسه و خلاصه هر جایی که قرار بود یه صف تشکیل بدیم اول افراد کوتاه قد می ایستادن و پشت سرشون هم اونهایی که قد بلندتر بودن ؛ اما اینجا دقیقا برعکس بود .قد نفر اول گروهان ما حدود 10/2 متر بود حالا دیگه خودتون قضاوت کنید که جای من با قد 75/1 کجا میشد ، شدم نفر 102 و تو دسته دوم قرار گرفتم البته نامردی قضاوت کردن چون بچه ها با قدهای کوتاهتر هم بودن که شماره های پایین تری داشتن مثلا کد 88 از من کوتاه تر بود البته این چیزها اصلا مهم نیست تازه هر چقدر عقب تر باشی کمتر تو چشمی و به نفع خودته ؛ نفرات اول تو صف نظام جمع و رژه و خلاصه همه جا باید منظم و مرتب بودن اما تا دلتون بخواد ما بی نظم و نامرتب بودیم ، فقط تو صفوف صبحونه و ناهار و شام بود که جا هامون رو عوض میکردیم البته یه وعده در میون ، اگه قرار بود تا آخر دوره آموزشی نفر 120 همیشه آخر باشه مطمئنا20،10 نفر آخر زنده نمیموندند و تلف میشدند . داخل گروهان اتاقهای دیگه ای هم بود ، یه اتاق واسه کادری ها و یه اتاق واسه فرمانده گروهان و یه اتاق هم بود که ما کیسه انفرادی و وسائل اضافی مون رو داخل اونجا میگذاشتیم و در ضمن وسائل نظافت (مثل جارو و خاک انداز ، تی ، شیشه پاک کن . . .) هم داخل اونجا قرار داشت که ما باید با اونا هر صبح محیط آسایشگاه و سرویس های بهداشتی رو تمیز میکردیم خوب یادمه که روز بعد از رسیدن ما نظافت توالت ها رو انداختن گردن ما (نامردا) من که فقط شیلنگ رو گرفتم تازه پام رو از داخل وضوخونه اونورتر نذاشتم البته بعدش به خاطر اینکه خیلی کثیف نظافت کرده بودیم مجبور شدیم یه بار هم عصری اونجا رو نظافت کنیم ؛ یادتونه که بهتون گفتم ما تقریبا دیرتر از بقیه رسیدیم ! وقتی ما رسیدیم تقریبا تمام ارشد ها و تمام کسانی که قرار بود یه مسئولیتی داشته باشن از بین سربازها انتخاب شده بودند (ارشد گروهان ، مسئول سلف ، مسئول صبحانه و . . . ) و خدا رو شکر به ما هیچ مسئولیتی ندادن (یادتون باشه که یا هیچ مسئولیتی قبول نکنید یا کمترین حد مسئولیت رو قبول کنید اونم فقط به خاطرذ اینکه از شر پست دادن راحت بشید ! ارشد ها پست نمیدن.) ادامه دارد > به زودی . .

ادامه قصه

آماده شنیدن بقیه قصه هستید ؟ پس تا آخرش رو بخونید !!!

نمیدونم چی شد که از خواب بیدار شدم ؛ لامپهای روشن ، صدای بلند اذان که از تمام بلندگوها پخش میشد ، اون هوای سرد یا اون کوله پشتی کج و ماوج که زیر سرم بود و به هر طرف که میچرخیدم یه چیزی از توش فرو میرفت توی سرم ؛ با هر مکافاتی که بود از خواب بیدار شدم . کوله بارم رو کنار یکی از بچه ها که هنوز خواب بود گذاشتم (خوش به حالش چقدر راحت خوابیده بود تو اون همه تشنج)  و خودم رفتم طرف محوطه . هوا خیلی خیلی سرد بود و من به جز این یه دست لباسی که تنم بود دیگه هیچ لباسی با خودم نبرده بودم  . به سختی یادم اومد که دیشب دستشویی ها رو کجا دیدم  بالاخره پیداشون کردم چقدر شلوغ بود چقدر جمعیت با همه جور لحجه و نژادی از همه جای ایران اون تو پیدا میشد ؛  شاید از داخل دستشویی تعریف کردن بی ادبی به نظر برسه ولی دوست دارم قصه ام رو بدون کم وکاستی وکامل تعریف کنم ؛ هر کسی هر کاری دلش میخواست میکرد و من فقط مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم یکی مسواک میزد بغلیش دماغش رو میگرفت و . . . دوست داشتم چشمهام رو ببندم و و گوشهام رو بگیرم و دیگه هیچی رو نفهمم . از دستشویی ها براتون بگم  حدود 20 سانت از زیر درها باز بود و به سادگی میتونستی رفت و آمد همه رو تحت نظر داشته باشی ، اکثر دستشویی ها شیلنگ نداشت و اون چند تایی هم که داشتن یا خیلی مشتری داشتن یا خیلی کثیف بودن ؛ راستش رو بخواهید من تا سه ، چهار روز اول اصلا نتونستم دستشویی کنم (میفهمید که !) بعدا فهمیدم که اکثر بچه ها هم این مشکل رو داشتند ؛  خوب یادمه اون روز از کنار هر کسی رد میشدم یه تیکه ای به ما می انداخت شاید هم من این جوری حس می کردم اما یکی از اون تیکه ها رو خوب یادمه و مطمئنم که خیالی  نبود ؛ یه پسر شهرستانی با پوست تیره و چشم و ابروی مشکی با یه هیکل گنده 3 برابر من کنار در دستشویی تکیه داده بود و داشت در مورد من با دوستش حرف میزد ؛ میگفت : این بچه تهرانی ها  (حیوونکی ها)  رو نباید بفرستن سربازی آخه این سوسول ها خیلی نازک نارنجین (با اون لحجه اش) ! کاشکی مسئول های مملکت ما هم مثل این آقا فکر میکردن ( آخه ما سوسول ها رو چه به سربازی اومدن ) ! از دستشویی اومدم بیرون رفتم به سمت حسینیه تقریبا همه بچه ها از خواب بیدار شده بودن . نوبت صبحونه شد یه حلوا شکری با یه نون به قاعده یه کاغذ A4  (صبحونه های دوره آموزشی بهترین و لذیذترین وعده غذایی اونجا بود) خوب یادمه  هر صبح به عشق چند تا چیز از خواب بیدار میشدم که مهمترینش صبحونه های متنوع وباحالش بود > بعد از نماز به خط شدیم و مثل جوجه اردک ها به ترتیب دنبال هم راه افتادیم جلوی درب ورودی پادگان ، خدا میدونه چند بارتا به اونجا برسیم فکر فرار به سرم زد به خودم میگفتم سرم رو میاندازم پایین بیخیال همه چی میشم و میرم اما فرار نکردم چون به خودم قول داده بودم مثل مرد تا آخرش وایسم (چقدر کلیشه ای) ! رسیدیم جلوی درب دژبانی یه 2 ساعتی بیکار تو آفتاب نشسته بودیم تا آقایون مسئولین تشریف آوردن دوباره همه رو به صف کردن یه سرهنگ که با یه من عسل هم نمی شد خوردش مسئول سازماندهی نیروهایی شد که از تهران اومده بودن ، بچه های تهران رو دو دسته کردن که متاسفانه (البته بعدا فهمیدم خیلی هم خوشبختانه) من افتادم تو دسته دوم ؛ دسته اول یه گروهان رو تشکیل میدادند و خیلی زود سازماندهی شدن اما دسته دوم که ما باشیم رو تو دسته های 10، 15 نفری تقسیم کردن بین گروهان های شهرستانی که از روزهای قبل به اونجا اومده بودن و حالا دیگه واسه خودشون مستقر شده بودن (تقسیم شدن ما تقریبا یه صبح تا ظهر طول کشید پس از همین جا کاتش میکنم) بالاخره تکلیف ما روشن شد : گردان 1 گروهان 3 دسته 2 کد 102 الان دیگه از بچه هایی که میشناختمشون فقط امین (بچه پیروزی) رو داشتم که خدا رو شکر هنوز با من بود اتفاقا از شانس تخت هامون هم افتاد کنار هم؛ تخت من طبقه دوم بود (به شما هم پیشنهاد میکنم که اگه ترس از ارتفاع ندارید تخت طبقه بالایی رو انتخاب کنید ؛ به هزار و دو دلیل که  یکیش اینه  : همه رو تخت های پایینی میشینند و ملحفه شما هر روز کثیف میشه و باید بشورینش و دلایل متعدد دیگه . . . )  ؛ تو گروهان ما به جز ما 15 نفر بچه تهران دیگه بقیه واسه شهرستان های مختلف بودن که اکثریتشون رو شیرازی ها و اهوازی ها تشکیل میدادن .کیف و تمام وسایلم رو چپوندم تو کمد کنار تختم ؛ یه کمد با قفل خراب که به هر ضرب و زوری که بود درستش کردم البته به صورت کاملا فرمالیته یعنی اگه یه نفر واقعا میخواست دزدی کنه براش عین آب خردن بود . با چند تا از بچه ها رفتیم جلوی سوله تحویل لباس ( ساتر) واقعا شلوغ بود چقدر تو آفتاب موندیم درست خاطرم نیست فقط یادمه خیلی طول کشید کله کچلم از زور گرما کباب شده بود . بالاخره نوبت ما شد رفتیم داخل از سه دست لباسی که باید به ما میدادند یه دست سایز خودم بودم و دو دست لباس دیگه 10 شماره واسم بزرگ بود که البته قرار شد بعدا برم و عوضشون کنم (وعده سر خرمن ، یادتون باشه گول اینجور وعده ها رو نخورید و از همون اول حقتون رو تمام و کمال بگیرید) پوتین ها روهم یه سایز بزرگتر از پاهام گرفتم تحت تاثیر حرف بچه ها قرار گرفتم (جو گیر شدم) و تازه بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم (یادتون باشه حتما یه پوتین اندازه پای خودتون بردارید نه اونقدر کوچیک که پاتون رو اذیت کنه و نه اونقدر بزرگ که تو پاتون لق بزنه) تمام وسایل جیره رو ریختم تو کیسه انفرادی که بهمون داده بودن وزنش دو برابر وزن خودم شده بود(الحق و والانصاف که جیره کاملی بود از جوراب و زیر پیرهن و شورت بگیر تا شامپو و صابون و . . . . ) . جلوی ساتر اون یه دست لباسی که سایزم بود رو پوشیدم حالا دیگه واقعا شبیه سربازهای راست راستکی شده بودم  . نمیدونستم اون همه وسیله رو کجا باید جا بدم ، تو اون کمد فسقلی که وسایل خودم رو هم به زور جا داده بودم ؛یهو یاد خانواده ام افتادم . قرار بود به محض اینکه رسیدم باهاشون تماس بگیرم اما الان دو روز میگذشت و اونا هیچ خبری از من نداشتند . تمام وسایل رو چپوندم زیر تخت . پدرم دراومد تا یه کارت تلفن ردیف کردم( از ضروریات) بهشون زنگ زدم و شماره اونجا رو دادم . شب هوا بازم سرد بود ولی حالا دیگه من واسه خودم یه تخت داشتم با دو تا پتو و تا صبح وقت داشتم واسه خوابیدن . (الان که دارم به اون خاطره فکر میکنم فقط میخندم چقدر بدبخت بودم و کچل)

توی این پست هم نکته مثبتی وجود نداشت و همش دردسر بود اما عجله نکنید گاماس گاماس . . . .

تو رو خدا نظر یادتون نره لااقل یه ....... به ما بدین که دلمون خوش بشه .